یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تنهـاییــهای کـلاه قـرمـزی

وقتی واقعیت ها ,
آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان ,
کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند
و مرگ ,
در قالب دخترکی زیبا ,
گلهای رز زرد می فروشد

-----------------------------------------

کاش وقتهای تنهایی
یکی از تو سایه میومد و مثل پسرخاله میگفت:
نون بگیرم؟
نفت بگیرم؟
دلت گرفته؟
منم میگفتم: آره
بعد فقط مینشست کنارم و سکوت میکرد...
منم مثل کلاه قرمزی سرمو میذاشتم رو زانوش....

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:کلاه قرمزی,سکوت,تون,دل,گدا,خیابان,پسرخاله,دختر زیبا,
  • دلنوشته دکتر شریعتی

    *- ترجیح میدهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکرکنم تا این که در مسجد بشینم و به کفشهایم فکر کنم.

    *- زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت.

    *- وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ می کند پرهایش سفید می ماند،ولی قلبش سیاه میشود.دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.

    *- چاپلوسی یونجه لطیفی است برای دراز گوشان دمبه دار خوشحال

    *- مگر نمی دانی بزرگترین دشمن ادمی فهم اوست؟تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

    *- کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

    اول آنکه کچل بود،

    دوم اینکه سیگار می کشید و

    سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !...

    چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

    *-اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:دکتر شریعتی,جملات ناب ,زیبا,همسر,خیابان,کچل,سیگاری,مسجد,کفش,تهوع,
  • کاش گاهـــی مـــرد بـــودم!

    من یک زنم اما ...
    کاش گاهی مـــرد بـــودم
    می شد تنهاییـــم را....به خیابان بیـــاورم،
    سیـــگاری دود کنم و نگران نـــگاه های مـــردم نباشـــم،
    ...
    کاش گاهـــی مـــرد بـــودم،
    می شـــد شـــادی ام را....به کوچه ها بریزم....
    با صدای بلند بخنـــدم،
    و هیچ ماشینـــی.....برای ســـوار کردنـــم....ترمز نکنـــد...
    کاش گاهی مرد بودم...
    مرد بودم در شهری که زنانگی یعنی،
    خفقان ...!
    یعنی اسارت رفتار و حضور ...!

    دلم مُرد از زنانگی ...
    کاش گاهی مَرد بودم...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:دلنوشته,شعر,زن,مرد,شهر,خیابان,اسارت,رفتار,ترمز,ماشین,کاش,سیگار,نگران,
  • چه زیباست بخاطر تو زیستن

    وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛
    وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛
    و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،
    مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،
    زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،
    وایکاش میدیدی قلبی راکه فقط؛
    برای تو می تپد

    دوست دارم تا اخرين باقيمانده ی جانم تو را عاشق كنم
    زندگی من در زلالی چشمان تو خلاصه شده
    زندگی من در نفس های بازدم تو جاری شده
    زندگی من در همين از تو نوشتن ها وسعت يافته
    نفس كشيدن من تنها با ياد اوری زنده بودن تو امكان پذير است
    همين كه گاه نگاه چشمان پر از عشق يا سردی تو را ميبينم برايم كافی است و قانع
    كننده است كه زندگی زيباست
    اگر روزی از ديار من سفر كنی با چشمانی نابينا شده از گريستن در نبودت جای
    قدمهايت را بر روی سنگفرش خيابان گل باران ميكنم

    javahermarket

    سکوت

    سكوت صدای گامـــــــــــــــهايم را باز پس م



    ــــــــــــــی دهد

    با شب خلـــــــــــــــــــوت به خانه می روم

    گله ای كوچك ازســـــــــــــــگها برلاشهء سياه خيابان می دوند

    خلوت شب آنها را دنــــــــــــــــــــبال می كند

    و سكوت نجوای گامــــــــــــــــــــــــهاشان را می شنود

    من او را به جای هــــــــــــــــــــــــــمه بر می گزينم

    و او می داند كه من راست می گويم

    او همه را به جای مـــــــــــــــــن بر می گزيند

    و من می دانم كه همــــــــــــــــــــــــه دروغ می گويند

    چه می ترسد از راســـــــــــــــــــــتی و دوست داشته شدن ، سنگدل

    بر گزيننده ء دروغها

    صدای گامهای ســـــــــــــــــــكوت را می شنوم

    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند

    سكوت گريه كرد ديـــــــــــــــــــــــــشب

    سكوت به خانه ام آمد

    سكوت سرزنشــــــــــــــــــــــــم داد

    و سكوت ساكت ماند

    و سرانجام

    چــــــــــــــشمانم را اشك پركرده است.

    javahermarket

    در زندگی با سرعت حرکت نکنید

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
    ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

    پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
    پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
    مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
    خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:زمزمه,سرعت,حرکت,سریع,پاره اجر,خلوت,خیابان,مجبور,صندلی,پرتاب,شیشه,ثروت,قدرت,ماشین,
  • داستان رهگذر

    جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید، زیبا و تمام عیار بود، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد،  با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

    پیرزن از کنارش رد شد، جوانک التماس کرد، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟

    پیرمردی از دور، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

    زنان و مردان جوان تر، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.

    رهگذر به خودش جرأت داد، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

    جوانک نگاهی به او انداخت و بغضش ترکید. و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد، گفت: نمی خوام.

    -          چی...؟ چیو نمی خوای؟

    -           نمی خوام غرق بشم

    -          توی چی؟

    -          تو دنیا.

    -          مگه داری غرق می شی؟

    -          آره... آره... دارم غرق می شم.

    -          خوب ، مگه چی می شه؟

    -          هیچی ، می شم مثل اینا.

    -          مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه؟

    -           نه.

    -          پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

    -          پس از کی بخوام؟

    -          رهگذر سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، او آنجا نبود.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:رهگذر,کمک,اسمان,نگاه,جوان,خیابان,عاقل,التماس,حیا,خجالت,غرق,,
  • عشق ابدى....

    پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
    پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
    پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
    در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
    پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
    پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
    پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
    پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:عشق ابدى,پیرمرد,حراجی,فروشگاه,ارزانی,فلش,نرم افزار,پرستار,خیابان,سالمندان,فراموشی,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    تنهـاییــهای کـلاه قـرمـزی

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا