یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

نارفیق

ای نا رفیق..

به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه ام می زنی

به حقیقت که هویتت را

دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران

به عرضه نهاده ای

نقابت را بردار...

زیر پایم را زود خالی کردی

مجالی می خواستم اندک ... به اندازه یک نفس ..

این نگاهت چیست ؟

سلام پر مهرت را باور کنم... یا پاشیدن نمکت را؟

خنجر را دستت دادم و گفتم

پشت سر من حرکت کن و مواظبم باش

اندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفت

پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود

نمی دانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داری

تو گناهکار نیستی !

خنجر را خودم به دستت داده بودم

به یقین که از دیار عابر هرز نگاه آمده ای

شکنجه کن... که برای کشیدن درد مانده ام.. نه برای التیام..

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 19 آبان 1391برچسب:عرضه,نگاه,مهر,باور,خنجر,نقاب,هویت,رهگذر,گناه,مجال,یقین,زیبا,دانلود,بهترین,
  • **گمشده ی من...**

    سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟

    صدفی در دریا است؟

    نوری از روزنه فرداهاست

    یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست؟

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:سختی,دریا,فردا,صدف,رهگذر,گمشده,شب,منتظر,عشق,,
  • رهگذر

    به زندگی نگاه می کنیم ...

    و ادامه می دهیم !!!

    سخت است

    ولی

    بالاتر از سیاهی که رنگی نیست !!

    می دانم توان تحمل تفاوت ها را نداریم !

    می دانم شکسته ایم !!

    باز هم...

    ادامه می دهیم !!

    این جاده

    بی انتهاست !!!

    ما رهگذریم.....................................................................................کاش آدمها از حرفهای تلخی که میزدن با خبر بودند ... گاهی چقدر تلخ نظر میدیم ، چقدر تلخ به قضاوت میشینیم ، و چقدر تلخ مجازات میکنیم ................................................................................................
    شب است ودر بدر کوچه های پر دردم

    فقیر وخسته
    به دنبال گم شده ام میگردم
    اسیر ظلمتم
    ای ماه پس کجا ماندی؟
    من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:سیاهی,تلخی,بی انتها,شکسته,تحمل,تفاوت,دلشکسته,عاشقانه,رهگذر,
  • هر روز زدلتنگی.....

    هـــر روز ز دلــتــنــگــی جــایــی دگــرم بــیــنــی

    هــر لــحــظــه ز بـی صـبـری شـوریـده تـرم بـیـنـی

    در عـشـق چـنـان دلـبـر جـان بـر لـب و لب برهم

    گــه نــعــره‌زنــم یــابــی گــه جــامــه‌درم بــیــنـی

    در دایـــرهٔ گـــردون گـــر در نـــگـــری در مـــن

    چــون دایــره‌ای گــردان بـی پـای و سـرم بـیـنـی

    چـنـدان کـه دریـن دریـا مـی‌جـویـم و مـی‌پـویـم

    از آتــش دل هــر دم لــب‌خــشــک‌تــرم بــیـنـی

    از بـس‌کـه بـه سـرگـشـتم چون چرخ فلک بر سر

    چــون چــرخ فــلــک دایــم زیــر و زبــرم بـیـنـی

    در ره گــذرت جــانــا بــا خـاک شـدم یـکـسـان

    تـــا بــو کــه بــرون آیــی بــر رهــگــذرم بــیــنــی

    بــر خــاک درت زانــم تــا گــر ز ســر خــشــمــی

    بـــر بـــنـــده بـــدر آیـــی بــر خــاک درم بــیــنــی

    نــی نــی کــه نــمــی‌خــوام کــز مــن اثــری مــانـد

    آن بـــه کــه دریــن وادی رفــتــه اثــرم بــیــنــی

    تـــا در ره تـــو مـــویـــی هــســتــیــم بــود بــاقــی

    صــد پــرده از آن مــویــی پــیــش نــظــرم بـیـنـی

    چـون شـمـع سـحـرگـاهـی مـی‌سـوزم و مـی‌گـریم

    چــون صــبــح بــرآ آخــر تــا یـک سـحـرم بـیـنـی

    در مــاتــم هــجــر تــو از بــس کــه کــنـم نـوحـه

    زیــر بــن هــر مــویــی صــد نــوحــه گــرم بـیـنـی

    گــر آب خـورم روزی صـد کـوزه بـگـریـم خـون

    گـر قـوت خـورم یـک شـب خـون جـگـرم بـینی

    خـاک اسـت مـرا بـسـتـر خـشـت اسـت مـرا بـالـین

    ور هــیــچ نــخــفــتــم مــن خـوابـی دگـرم بـیـنـی

    خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

    بــرخــیــز و بــیــا آخـر تـا خـواب و خـورم بـیـنـی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:هر روز ,دلتنگی,رهگذر,خشم,خشک,اتش,عطار,خشت,جگر,بینی,
  • یادمان باشد

    یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .
    یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .
    یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .
    یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .
    یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .
    یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .
    یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که که دلی نو بخرم .
    یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .
    یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .
    یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .
    یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .
    یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .
    یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .
    یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !
    یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .
    یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .
    یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .
    یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
    یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .
    یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .
    ادامه در لینک زیر
    یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !
    یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
    یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .
    یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .
    یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .
    یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .
    یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .
    یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .
    یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .
    یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .
    یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .
    یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .
    یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .
    یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .
    یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .
    یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .
    یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .
    یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .
    یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .
    یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .
    یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .
    یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .
    یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

    javahermarket

    داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

    روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
    شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
    شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
    مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.
    شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
    شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
    به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:
    به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
    بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
    شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.

    javahermarket

    داستان اميد به زندگي

    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

    یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

    می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

    صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

    می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

    ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است .

    javahermarket

    داستان رهگذر

    جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید، زیبا و تمام عیار بود، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد،  با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

    پیرزن از کنارش رد شد، جوانک التماس کرد، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟

    پیرمردی از دور، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

    زنان و مردان جوان تر، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.

    رهگذر به خودش جرأت داد، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

    جوانک نگاهی به او انداخت و بغضش ترکید. و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد، گفت: نمی خوام.

    -          چی...؟ چیو نمی خوای؟

    -           نمی خوام غرق بشم

    -          توی چی؟

    -          تو دنیا.

    -          مگه داری غرق می شی؟

    -          آره... آره... دارم غرق می شم.

    -          خوب ، مگه چی می شه؟

    -          هیچی ، می شم مثل اینا.

    -          مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه؟

    -           نه.

    -          پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

    -          پس از کی بخوام؟

    -          رهگذر سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، او آنجا نبود.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:رهگذر,کمک,اسمان,نگاه,جوان,خیابان,عاقل,التماس,حیا,خجالت,غرق,,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    نارفیق

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا