یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

آسمان آبی چشمان تو را کم دارد

آسمان آبی چشمان تو را کم دارد

این غزل ذوق غزلخوان تو را کم دارد

دیر سالیست در این خانه که ویران تر باد

دست من گوشه ی دامان تو را کم دارد

بس که در جان و تنم زلزله انداخته ای

سر نوشتم سرو سامان تو را کم دارد

حجم این دغدغه ی پوچ رسیدن چندیست

لذت گرمی دستان تو را کم دارد

التماس تن من وسعت دردیست که آن

شب آغوش پریشان تو را کم دارد

مثل احساس ترک خوردن باران شوم است

آسمان آبی چشمان تو را کم دارد

javahermarket

فرق بچه های قدیم و جدید:قبول دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بچه 9 ساله الان
کامپیوتر داره
اینتزنت داره
فی.سبو.ک داره
توی.یتر داره
ایکس باکس داره
پی اس تری داره
آیفون داره
ویدیو سی دی داره
موبایل داره
آیپاد داره...

بچه 9 ساله زمان ما
دفتر نقاشی داشت
خمیر بازی داشت
دبرنا بازی میکرد با نخود و لوبیا
توپ دو لایه میکرد که حس توپ چهل تیکه بهش دست بده
گل یا پوچ، چشمک، شاه دزد وزیر، اسم فامیل، هفت سنگ
دیگه فوق فوقش یه آتاری یا میکرو با کلی التماس براش میخریدن.





قبول دارید یا نه؟؟!!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:فرق,قبول,بچه,نقاشی,لوبیا,توپ,سنگ,چشمک,ایفون,موبایل,اینترنت,میکرو,التماس,چهل,طنز,,
  • داستان رهگذر

    جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید، زیبا و تمام عیار بود، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد،  با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

    پیرزن از کنارش رد شد، جوانک التماس کرد، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟

    پیرمردی از دور، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

    زنان و مردان جوان تر، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.

    رهگذر به خودش جرأت داد، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

    جوانک نگاهی به او انداخت و بغضش ترکید. و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد، گفت: نمی خوام.

    -          چی...؟ چیو نمی خوای؟

    -           نمی خوام غرق بشم

    -          توی چی؟

    -          تو دنیا.

    -          مگه داری غرق می شی؟

    -          آره... آره... دارم غرق می شم.

    -          خوب ، مگه چی می شه؟

    -          هیچی ، می شم مثل اینا.

    -          مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه؟

    -           نه.

    -          پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

    -          پس از کی بخوام؟

    -          رهگذر سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، او آنجا نبود.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:رهگذر,کمک,اسمان,نگاه,جوان,خیابان,عاقل,التماس,حیا,خجالت,غرق,,
  • ارزو های بی پایان

    تو می رفتی و من می ماندم و یک عمر شبگردی

    من و در بیش رویم سایه های شوم نامردی

    تو میرفتی و دامان زلالت می وزید از دور

    و من فریاد میکردم که شاید باز گردی

    تمام ردبایت را دیدم کوچه در کوچه

    ولی بی اعتنا رفتی چه بد آری چه بد کردی

    ولی هر جا که باشم با منی ای خوب میدانم

    حضورت حسه آرامیست بشت این همه سردی

    شبی می آیی و خاکسترمرا لمس خواهی کرد

    ولی ایمان به این دارم که روزی باز میگردی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 20 مرداد 1391برچسب:ارزو,بی اعتنا,سایه,لمس,التماس,مسبی,فروشگاه اینترنتی,ایران مارکت,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    آسمان آبی چشمان تو را کم دارد

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا