یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تنهایی ام...

وقتی خدا نمی وزد از آسمان من
کافر شده تمام زمین و زمان من
قهوه نریز_فال مرا بی سبب نگیر
شیطان نشسته است،ته استکان من
هذیان نگفته ام_نه ببین مست نیستم
بوی شراب میدهد آیا دهان من؟
نعشم میان کوچه ی تاریک شهر ماند
(عو)میکشد سگی که جوید استخوان من...
(عو)میکشد سگی که همین جا بزرگ شد
با خرده های ریخته از تکه نان من
من مانده ام به یاد تو یا اینکه مرده ام
آخر خدای قادر نامهربان من!!
در سجده توبه کردم و شعرم سپید شد!!
تنهایی ام
با این شعر
شروع نمیشود
با این شعر هم
به پایان
نمیرسد....
من
سالهاست که شاعرم!!!!!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:شعر,نامهربان,تنهایی,سجده,نان,سگ,دهان,مست,اسمان,زمان,دهان,سیب,
  • سکوت

    سكوت صدای گامـــــــــــــــهايم را باز پس م



    ــــــــــــــی دهد

    با شب خلـــــــــــــــــــوت به خانه می روم

    گله ای كوچك ازســـــــــــــــگها برلاشهء سياه خيابان می دوند

    خلوت شب آنها را دنــــــــــــــــــــبال می كند

    و سكوت نجوای گامــــــــــــــــــــــــهاشان را می شنود

    من او را به جای هــــــــــــــــــــــــــمه بر می گزينم

    و او می داند كه من راست می گويم

    او همه را به جای مـــــــــــــــــن بر می گزيند

    و من می دانم كه همــــــــــــــــــــــــه دروغ می گويند

    چه می ترسد از راســـــــــــــــــــــتی و دوست داشته شدن ، سنگدل

    بر گزيننده ء دروغها

    صدای گامهای ســـــــــــــــــــكوت را می شنوم

    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند

    سكوت گريه كرد ديـــــــــــــــــــــــــشب

    سكوت به خانه ام آمد

    سكوت سرزنشــــــــــــــــــــــــم داد

    و سكوت ساكت ماند

    و سرانجام

    چــــــــــــــشمانم را اشك پركرده است.

    javahermarket

    20نکته جالب

    ) اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی
    ۲) لذتی که در فراغ هست در وصال نیست چون در فراغ شوق وصال هست و در وصال بیم فراغ
    ۳) آغاز کسی باش که پایان تو باشد
    ۴) پرستویی که به فکر مهاجرت هست از ویرانی آشیانه نمی هراسد
    ۵) کمی سبکسری لازم است تا از زندگی لذت ببری و کمی شعـــور، تا مشکلی برایت پیش نیاید
    ۶) دوست واقعی کسی است که اگر ساعتها در کنار او ساکت بشینی و صحبتی بین تان ردوبدل
    نشه بعد از خداحافظی احساس کنی که ساعتها باهاش درد و دل کردی
    ۷) چون می گذرد غمی نیست
    ۸) انسان باید سعی کند در زندگی چیزهایی که دوست دارد را بدست آورد ، و گرنه مجبور میشود چیزهایی را که بدست آورده است دوست بدارد
    ۹) فرصتها در سختی ها بوجود می آیند بدون جاذبه، پرواز معنی ندارد
    ۱۰) کاش میشد سرنوشت را از سرِِ نوشت
    ۱۱) برای تمام دردها دو علاج وجود دارد گذر زمان وسکوت
    ۱۲) اگر شیر درنده ای در برابرت باشد بهتر است از اینکه سگ خائنی پشت سرت باشد
    ۱۳) همیشه از سکوت چگونه فریاد زدن رو بیاموز
    ۱۴) مورد اعتماد بودن بهتر از دوست داشتنی بودن است
    ۱۵) با یه چوب کبریت میشه هزاران درخت رو سوزوند و از یه درخت هزاران چوب کبریت به وجود می آید
    ۱۶) محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمیدارد
    ۱۷) هر چیزی که تو را نکشد مطمئناً قوی ترت میکند
    ۱۸) این جهان پر از صدای پای مردمی است که همان طور که تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند
    ۱۹) آنکه می گرید یک درد دارد و آنکه می خندد هزار و یک درد
    ۲۰) گذشت زندگی یک چیز را بارها ثابت می کند و آن این است که گاهی احمق ها درست میگویند

    javahermarket

    داستان مرد ايراني در آمريكا

    مردی در پارک مرکزی نیویورک مشغول گردش است. ناگهان می بیند دختر کوچکی مورد حمله یک سگ بولداگ قرار گرفته است. مرد به شتاب بسوی سگ می دود. او موفق می شود سگ را بکشد و جان دختر را نجات دهد. پلیسی که مشغول تماشای این صحنه بود بسوی او می رود و می گوید: شما یک قهرمان هستید، شما فردا می توانید در تمام روزنامه ها بخوانید (یک مرد شجاع نیویورکی جان یک دختر بچه را نجات داد.)

    مرد می گوید: اما من نیویورکی نیستم.

    پلیس می گوید: اوه پس در روزنامه های فردا صبح می خوانید (یک آمریکائی شجاع جان یک دختر بچه را نجات داد.)

    مرد می گوید: ولی من آمریکائی نیستم.

    پلیس می گوید: آه پس شما اهل کجا هستید؟

    مرد می گوید: من ایرانی هستم.

    روز بعد روزنامه ها می نویسند:

    یک اسلامی تندرو یک سگ بیگناه آمریکائی را کشت

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:ایرانی,امریکا,دختر,بچه,سگ,اسلامی,تندرو,حکایت,داستان,پلیس,نیورک,حمله,
  • داستان زن بدكار و سگ

    زنى عیّاش و بدکار که در مجالس لهو و لعب شرکت مى کرد، یک روز در هنگام مسافرتش در بیابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى کند سطلى پیدا کند ولى چیزى نمى یابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آید.

    در این هنگام مشاهده مى کند که سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد. دلش به حال او مى سوزد کفش خود را سطل و موى و گیسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى کند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون مى آورد و سگ را سیراب مى کند. بعد مى گوید خدایا سگى را به سگى ببخش. می گوید من یک سگ هستم و منو به این سگ ببخش.

    چون به یک سگ ترحم مى کند و او را سیراب می کند خدا هم به او رحم مى کند و او را وسیله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گریه زیادى کرده و توبه مى کند. این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنیا مى رود.

    ســـــرا پا غــــرق عصیانم خـــدایا

    ز مـن بگــذر پشـیــمانم خــــــدایا

    هـمى دانم که غــفّار الــذّنــوبــى

    ببخشا جــرم و عصــیانم خــــدایـا

    ندانســـتم اگــر کــــردم خطـــایى

    که مــن آن عبد نادانـــم خــــــدایـا

    اگر بخـــشى گناه بنــــده خویـش

    خجل زان لطف و احسانم خــدایـا

    یقـــین دارم کـه ســـتّارالعـــیوبـى

    بپوشان عیب و نقــصانم خــــدایـا

    گنه کارم مـن و بخشـــنده اى تـو

    به درگاه تو گــــــریانم خـــــــــدایـا

    ز مــن بگـــذر بـــحقّ شاه مــردان

    که عــبد شـــاه مـــردانم خــــدایـا

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:زن,شاه,داستان,حکایت,سگ,خدایا,عیاش,بدکار,سیراب,زحمت,طناب,تشنه,داستان زن بدكار و سگ,
  • سگ حریص

    سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید.

    و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد.

    در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست.

    او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید.

    سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.

    بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند.

    نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:نادان,حریص,سگ,خیس,استخوان,پیرزن,داستان,حکایت,رودخانه,داستان,داستان,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    تنهایی ام...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا