یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تنهایی ام...

وقتی خدا نمی وزد از آسمان من
کافر شده تمام زمین و زمان من
قهوه نریز_فال مرا بی سبب نگیر
شیطان نشسته است،ته استکان من
هذیان نگفته ام_نه ببین مست نیستم
بوی شراب میدهد آیا دهان من؟
نعشم میان کوچه ی تاریک شهر ماند
(عو)میکشد سگی که جوید استخوان من...
(عو)میکشد سگی که همین جا بزرگ شد
با خرده های ریخته از تکه نان من
من مانده ام به یاد تو یا اینکه مرده ام
آخر خدای قادر نامهربان من!!
در سجده توبه کردم و شعرم سپید شد!!
تنهایی ام
با این شعر
شروع نمیشود
با این شعر هم
به پایان
نمیرسد....
من
سالهاست که شاعرم!!!!!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:شعر,نامهربان,تنهایی,سجده,نان,سگ,دهان,مست,اسمان,زمان,دهان,سیب,
  • تا حالا قصه شو شنیدید ..دیدید ..

    یاد دارم در غروبی سرد سرد

    میگذشت از کوچه ما دوره گرد

    داد میزد کهنه قالی میخرم

    دسته دوم جنس عالی میخرم

    کاسه و ظرف سفالی میخرم

    گر نداری کوزه خالی میخرم

    اشک در چشمان بابا حلقه بست

    عاقبت آهی کشید بغضش شکست

    اول ماه است و نان در سفره نیست

    ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

    بوی نان تازه هوشش برده بود

    اتفاقا مادرم هم روزه بود

    خواهرم بی روسری بیرون دوید

    گفت آقا سفره خالی میخرید....................................اینو واسه حال اونا گذاشتم خیلی صحنش درد داشت کمک کردم ولی ایا اونا تا ابد سیر میشن

    javahermarket

    دل نوشته دکتر شریعتی

    ای که تو آن من دیگرمی
    ای تو که آن توی دیگرتم
    زاد سفر برگیر و قدم در راه نِه
    که من در پایان راه
    بی صبرانه منتظر رسیدن توام
    (دکتر علی شریعتی)

    ***********************************
    اما اگر آنها نام‌ خویش‌ را به‌ نان‌ فروختند ، من‌ بر آب‌ دادم‌ و پیش‌تر از خضر و پیشتازتر از اسکندر رسیدم‌
    و اگر آنها لذت‌ بردند من‌ غم‌ آوردم‌
    و اگر آنها پول‌ پرست‌ شدند من‌ بت‌ پرست‌ شدم‌
    و اگر آنها همچون‌ عنصری‌ زرآلات‌ خوان‌ گستردند و از نقره‌ دیگدان‌ زدند، من‌ همچون‌ مولوی‌ در «آفتاب‌» شکفتم‌ و در خورشید سوختم‌ و سفره‌ از دل‌ گستردم‌ و مائده‌ از درد نهادم‌ و شراب‌ از خون‌ سرکشیدم‌؛
    اگر آنها مرد ابلاغ‌ شدند من‌ مرد داغ‌ شدم‌
    و اگر آنها دل‌ به‌ زندگانی‌ بستند من‌ دل‌ به‌ زندگی‌ بستم‌
    (دکتر شریعتی)
    **************************************************************
    مرا دلی‌ می‌ستاید که‌ جهان‌ و هرچه‌ دارد برایش‌ خاکروبه‌ دانی‌ زشت‌ و عفن‌ است‌ و مگسانی‌ بر آن‌ انبوه‌، دلی‌ که‌ جز زیبایی‌ و جز ایمان‌ و جز دوست‌ داشتنی‌ نه‌ از جنس‌ این‌ دنیا در آن‌ راه‌ ندارد دلی‌ که‌ از غرور خدا را نیز به‌ اصرار من‌ می‌ستاید!

    (دکتر شریعتی)

    javahermarket

    ناب از دکتر شریعتی

     

    نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

     

    تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

    (دکتر علی شریعتی)

    داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

    آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

    معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
    معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

    (دکتر علی شریعتی)

    بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    (دکتر علی شریعتی)

    و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

    (دکتر علی شریعتی)

    چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

    (دکتر علی شریعتی)

    هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

    (دکتر علی شریعتی)

    ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

    (دکتر علی شریعتی)

     

    javahermarket

    می خواستم زندگی کنم ، راهم رابستند

    ستایش کردم ، گفتند خرافات است

    عاشق شدم ، گفتند دروغ است
    گریستم ، گفتند بهانه است
    خندیدم ، گفتند دیوانه است
    دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
    .

    زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت   

    ..
    .

    در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.

    .

    .

    انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید
    حقیقت داشته باشد


    .

    .

    "خدایا چگونه زندگی کردن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت
    .

    .

    "تهمت و دروغ"را دشمن سفارش میدهد و منافق میسازد و عوام فریب پخش میکند
    و عامی آن را میپذیرد.

    .

      خدایا شهرت منی را که میخواهم باشم قربانی منی را که: میخواهند باشم نکن . 


    .

    زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید :

    به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
    دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید .
    فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست"

    .


    انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،احساس تنهایی بیشتری می کند.


    .

    انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.



    .

    خداوندا من با تمام کوچکی ام, یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدایی است

     که من دارم و تو نداری.

    .

    هر کس بد ما به خلق گوید                  
    ما چهره به دل نمی خراشیم
    ما خوبی او به خلق گوییـم
     تا هر دو دروغ گفته باشیـم !



    .

    خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟.

    .


    با شیطان هم داستان شدم, تا در برابر هیچ آدمی, سر تسلیم فرود نیاورم.


    ..

    هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .


    .
    .

    مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
     هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام


    ..

    گاه گاهی به یادت غزلی می خوانم
    تا نگویی که دلم غافل از آن عهد و وفاست
    خوب رویان همه گر بادل من خوب شوند
    خوبِ من، با همه خوبان, حساب توجداست!


    .

    یه مرداب برای بدست آوردن یه نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره پس اگرکسی رو دوست داری برای داشتنش حتی شده سالها صبر کن


      بزرگترین اقیانوس آرام است
    آرام باش تا بزرگترین باشی


    .

    سخنان زیبای دکتر شریعتی دکتر شریعتی جملات دکتر شریعتی جملات زیبا از دکتر شریعتی
    سخنان دکتر شریعتی سخنان ناب دکتر شریعتی نابترین سخنان دکتر شریعتی دکتر شریعتی سخنان ناب پندهای دکتر شریعتی بهترین سخنان دکتر شریعتی سخنان زیبا از دکتر شریعتی ارشیو سخنان اموزنده


     

    javahermarket

    خدایــــــــــــــــــــا

    نان که به من طعم تنهایی را چشاندن

    طعم تنهایی را مچشان...

    و

    آنان که ناروا را به من نسبت دادن

    به آنان ناروا را نسبت مده...

    و

    آنان که مرا از پشت خنجر زدن

    هیچ وقت زخمی مکن...

    و

    خدایا

    دوستیت را در قلبم فزونی بخش

    که تو بودی تنها دوستم...

    و

    تو بودی که منو بی نیاز کردی از غیر خودت...

    و تویی تنها تکیه گاه من

    نه بنده ات

    که آنان منت می گذارنند

    و تو بزرگیت را به من نشان میدهی

     

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:خدایا,منت,تکیه گاه,خنجر,ناروا,طعم تنهایی,تنهایی,دوست,نان,نشانی,بی نیاز,بزرگ,قلب,زخمی,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    تنهایی ام...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا