یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

خدای بزرگ

دو مرد در کنار دریاچه‌ای مشغول ماهیگیری بودند.یکی از آنهاماهیگیر با تجربه و ماهری بود
اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ میگرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود
نداخت تا ماهیها تازه بمانند،اما دیگری به محض گرفتن ماهی آنرا به دریا پرتاب میکرد میا
ماهیگیر باتجربه از اینکه میدید آن مرد چگونه ماهی را از دست میدهد بسیار متعجب بود
لذا پس از مدتی از او پرسید:
چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است.
گاهی ما نیز مانند همان مرد،شانسهای بزرگ،شغلهای بزرگ،رویاهای بزرگ و فرصتهای
بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم چون ایمانمان کم است.
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم،
اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز آنست که ایمانمان را افزایش دهیم.
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار داده،
استفاده کنی، هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست
به یاد داشته باش به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است دریاچه.

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:دریایچه,مشکل,شایسته,قبول,ایمان,نیاز,شایسته,دریا,,
  • بیشتر انسانها، زمانی نا امید میشوند که

    نعره ی هیچ شیری خانه ی چوبی را خراب نمی کند؛

    من از سکوت موریانه ها می ترسم ...!


    بیشتر انسانها، زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده ..



    من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ...

    ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شد

    من این را از قاصدکهای خوش خبر شنیده ام ....





    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:قاصدک,خبر,افتاب,موریانه,سکوت,سرد,ایمان,ناامید,موفقیت,انسان,
  • اینجا عشق است

    تو

    چقدر محتاج حضور اویی

    تا باشد و آغوش مهربانش را برای تو باز کند

    و آواره ترین آواره شهر را به پناه آغوش گرمش امان دهد

    آنگاه تا فراز این زمین اوج گیری و به معراج عشق روی.

    چقدر جای آن آغوشی که در آن رنگ همه تفاوت ها پاک است

    خالی ست.

    آغوشی که برایت نیازی باشد

    برای خواستن.

    آنگونه که تو او را میپنداری

    و آنگونه که او تو را دوست میدارد.

    آنگونه که تو او را معنی می دهی

    و آنگونه که او تو را بودن میدهد.

    دیگر من و تو نیست .

    دیگر یک چیز هست.

    یک چیز..

    اینجا کدامیک برای دیگری آرامش بخش است؟

    تو برای او یا او برای تو ؟

    تو پناه او هستی یا او در پناه تو؟

    تو عاشق اویی یا او عاشقت؟

    تو بزرگتری یا او؟

    نه دیگر اینها نیست

    اینجا یک پارچگی است .

    اینجا عشق است.

    اینجا ایمان به هستی ست.

    اینجا آرامشی است برای حضور تو .

    آه که چگونه میتوان نبودش را تحمل کرد...

    چگونه ميتوانم نبودنت را تاب بياورم

    بي تو بودن سخت است

    "سخت نازنينم"

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:دلنوشته,نازنین,زیبا,شعر,ناب,ارامش,عاشق,ایمان,هستی,سخت,تحمل,
  • تو را نیازی به داشتن من نیست

    راست میگویی
    تو صادقی
    تو واژه های ناب صداقت را چیده ای
    تو همان عطر واقعی حضوری
    راست میگویی
    نیازی به داشتنم نداری
    تو از جنس احساسی
    تو از فصلی به فصل دیگر در جریانی
    تو از ماه به آسمان در خلوت تنهای شبها
    محرم تری
    تویی که هر شب از آسمان چشمانت
    ستاره ها را میچینی و میبوسی
    و لای قرآن زمان میگذاری
    تا که یادش بماند هنوز ایمان به بودن واهی نیست
    در زمانه هرزه نگاه و نا اهل
    تویی که آیه آیه مهرت را روانه شبهای تاریک میکنی
    تا که جاودان بماند
    آنچه باقیست
    راست میگویی
    تو عاشقی
    تو صادقی
    و تو را نیازی به داشتن من نیست
    آمدی
    و نامت را جاودانه حک کردی بر این تخته سیاه دل
    و حواست اصلا به رد گچ خورده تنهای روزگار من نبود
    که بعد از این زیر آوار این همه خاطرات
    چگونه باید بماند
    تو راست میگویی
    نیازی نیست که جمله ای حتی کلمه ای
    حرفی بزنی
    نیازی نیست
    که بفهمی
    دل،
    تنگ لحظه های با هم بودن
    شد
    آنچنان که دستهایمان گلبرگهای شقایق را...

    javahermarket

    چشمانم را میبندم تا دیگر چیزی نبینم ......

    و من که در تمام عمر کوتاهم
    جز ماندن تجربه ای ندارم
    خود را برای سفری همیشگی
    آماده میکنم که برایمان ارمغان بودنی جانبخش است.
    گویی که حال دارم زندگی را زندگی میکنم و جامه عشق رابر تنش میکنم.
    مشتاقانه چشم انتظار آمدنی ام که همه چیزم در آمدن آن معنی میشود
    ونشانی است از عاشقی که همیشه به داشتنش عشق مي ورزد.
    من آنچه را که دلم نشان دهد مینویسم
    "براي تو"
    چرا که به تو ایمان دارم و میدانم که
    برای تو به مانند من زندگی در لذت های کوچک معنی نمیشود .
    گاه به بلندای عمق نگاهت حسرت میخورم
    گاه به وسعت قلب عاشقت بر من اقتدا ميكنم
    ديگر تحمل سخت شده است
    اينهمه هاي سخت زندگي را
    گذر دادن صبوري ميخواهد و من بي تاب توام..
    چشمانم را میبندم تا دیگر چیزی نبینم
    اما آرام نمیگیرم.
    به تو باز ميگردم
    تا در گوشم نجوای مهربانی را بخواني .
    كه بر من حديث ايستادگي را بچشاني
    تا كه تلخ لحظه ها را با خنده ات
    شيرين سازي
    كه همه بودنت در سعادت زندگی من است.
    اي تويي كه همه چیزش منم و من همه تو
    به داشته مان مي بالم
    طراوت باران بر دل عاشق ما
    مبارك...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:طراوت,مهربان,بی تاب,سعادت,نجوا,حدیث,عاشق,زندگی,ایمان,ارمغان,اقتدا,نشانی,
  • دل نوشته دکتر شریعتی

    ای که تو آن من دیگرمی
    ای تو که آن توی دیگرتم
    زاد سفر برگیر و قدم در راه نِه
    که من در پایان راه
    بی صبرانه منتظر رسیدن توام
    (دکتر علی شریعتی)

    ***********************************
    اما اگر آنها نام‌ خویش‌ را به‌ نان‌ فروختند ، من‌ بر آب‌ دادم‌ و پیش‌تر از خضر و پیشتازتر از اسکندر رسیدم‌
    و اگر آنها لذت‌ بردند من‌ غم‌ آوردم‌
    و اگر آنها پول‌ پرست‌ شدند من‌ بت‌ پرست‌ شدم‌
    و اگر آنها همچون‌ عنصری‌ زرآلات‌ خوان‌ گستردند و از نقره‌ دیگدان‌ زدند، من‌ همچون‌ مولوی‌ در «آفتاب‌» شکفتم‌ و در خورشید سوختم‌ و سفره‌ از دل‌ گستردم‌ و مائده‌ از درد نهادم‌ و شراب‌ از خون‌ سرکشیدم‌؛
    اگر آنها مرد ابلاغ‌ شدند من‌ مرد داغ‌ شدم‌
    و اگر آنها دل‌ به‌ زندگانی‌ بستند من‌ دل‌ به‌ زندگی‌ بستم‌
    (دکتر شریعتی)
    **************************************************************
    مرا دلی‌ می‌ستاید که‌ جهان‌ و هرچه‌ دارد برایش‌ خاکروبه‌ دانی‌ زشت‌ و عفن‌ است‌ و مگسانی‌ بر آن‌ انبوه‌، دلی‌ که‌ جز زیبایی‌ و جز ایمان‌ و جز دوست‌ داشتنی‌ نه‌ از جنس‌ این‌ دنیا در آن‌ راه‌ ندارد دلی‌ که‌ از غرور خدا را نیز به‌ اصرار من‌ می‌ستاید!

    (دکتر شریعتی)

    javahermarket

    داستان حضرت سلیمان و مورچه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

    سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.

    سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟

    مورچه گفت آری او می گوید:

    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مورچه,حضرت سلیمان,گندم,سنگ,بر,دریا,قورباغه,دهان,دریاوکرم,رزقوروزی,ایمان,بنده/فراموش,
  • ناب از دکتر شریعتی

     

    نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

     

    تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

    (دکتر علی شریعتی)

    داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

    آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

    معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
    معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

    (دکتر علی شریعتی)

    بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    (دکتر علی شریعتی)

    و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

    (دکتر علی شریعتی)

    چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

    (دکتر علی شریعتی)

    هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

    (دکتر علی شریعتی)

    ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

    (دکتر علی شریعتی)

     

    javahermarket

    می خواستم زندگی کنم ، راهم رابستند

    ستایش کردم ، گفتند خرافات است

    عاشق شدم ، گفتند دروغ است
    گریستم ، گفتند بهانه است
    خندیدم ، گفتند دیوانه است
    دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
    .

    زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت   

    ..
    .

    در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.

    .

    .

    انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید
    حقیقت داشته باشد


    .

    .

    "خدایا چگونه زندگی کردن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت
    .

    .

    "تهمت و دروغ"را دشمن سفارش میدهد و منافق میسازد و عوام فریب پخش میکند
    و عامی آن را میپذیرد.

    .

      خدایا شهرت منی را که میخواهم باشم قربانی منی را که: میخواهند باشم نکن . 


    .

    زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید :

    به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
    دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید .
    فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست"

    .


    انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،احساس تنهایی بیشتری می کند.


    .

    انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.



    .

    خداوندا من با تمام کوچکی ام, یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدایی است

     که من دارم و تو نداری.

    .

    هر کس بد ما به خلق گوید                  
    ما چهره به دل نمی خراشیم
    ما خوبی او به خلق گوییـم
     تا هر دو دروغ گفته باشیـم !



    .

    خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟.

    .


    با شیطان هم داستان شدم, تا در برابر هیچ آدمی, سر تسلیم فرود نیاورم.


    ..

    هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .


    .
    .

    مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
     هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام


    ..

    گاه گاهی به یادت غزلی می خوانم
    تا نگویی که دلم غافل از آن عهد و وفاست
    خوب رویان همه گر بادل من خوب شوند
    خوبِ من، با همه خوبان, حساب توجداست!


    .

    یه مرداب برای بدست آوردن یه نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره پس اگرکسی رو دوست داری برای داشتنش حتی شده سالها صبر کن


      بزرگترین اقیانوس آرام است
    آرام باش تا بزرگترین باشی


    .

    سخنان زیبای دکتر شریعتی دکتر شریعتی جملات دکتر شریعتی جملات زیبا از دکتر شریعتی
    سخنان دکتر شریعتی سخنان ناب دکتر شریعتی نابترین سخنان دکتر شریعتی دکتر شریعتی سخنان ناب پندهای دکتر شریعتی بهترین سخنان دکتر شریعتی سخنان زیبا از دکتر شریعتی ارشیو سخنان اموزنده


     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    خدای بزرگ

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا