یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

آرزو دارم .............


خدا تنها روزنه ی امید است که هیچگاه بسته نمی شود،

تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد...

با پای شکسته هم می توان سراغش رفت،تنها خریداری ست

که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد،تنها کسی است که وقتی همه

رفتند می ماند...وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید...وقتی همه

تنهایت گذاشتند محرمت می شود...وتنها سلطانی است که دلش با

بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن.

"خدا را برایت آرزو دارم"

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:خریدار,دهان,صدا,دلنوشته,زیباترین,بهترین,سلطانتنها,امید,شعر,ناب,
  • تنهایی ام...

    وقتی خدا نمی وزد از آسمان من
    کافر شده تمام زمین و زمان من
    قهوه نریز_فال مرا بی سبب نگیر
    شیطان نشسته است،ته استکان من
    هذیان نگفته ام_نه ببین مست نیستم
    بوی شراب میدهد آیا دهان من؟
    نعشم میان کوچه ی تاریک شهر ماند
    (عو)میکشد سگی که جوید استخوان من...
    (عو)میکشد سگی که همین جا بزرگ شد
    با خرده های ریخته از تکه نان من
    من مانده ام به یاد تو یا اینکه مرده ام
    آخر خدای قادر نامهربان من!!
    در سجده توبه کردم و شعرم سپید شد!!
    تنهایی ام
    با این شعر
    شروع نمیشود
    با این شعر هم
    به پایان
    نمیرسد....
    من
    سالهاست که شاعرم!!!!!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:شعر,نامهربان,تنهایی,سجده,نان,سگ,دهان,مست,اسمان,زمان,دهان,سیب,
  • شاکامم

    ســاقــی انـجـمـن شـد، شـوخ شـکـر کـلـامـی

    کـز دسـت او به صد جان نتوان گرفت جامی

    در کـوی مـی فـروشـان نـه کـفـری و نه دینی

    در خـیـل خـرقـه‌پـوشـان نـه ننگی و نه نامی

    بـا صـدهـزار خـواهـش خـشـنودم از نگاهی

    بـا صـدهـزار حـسـرت خـرسـنـدم از خرامی

    انــدوه آن پــری رو بــهــتــر ز هــر نــشـاطـی

    دشـنـام آن شـکر لب خوش تر ز هر سلامی

    در وعده‌گاه وصلش جانم به لب رسیده‌ست

    تــرســم صــبــا نــیــارد زان بـی وفـا پـیـامـی

    گــر آن دهــان نــسـازد از بـوسـه شـادکـامـم

    شـادم نـمـی‌تـوان کـرد دیـگـر بـه هیچ کامی

    ای وصـل مـاه رویـان خـوش دولـتـی ولـیکن

    چـون چـرخ بـی ثـبـاتی، چون عمر بی دوامی

    واعــظ مــرا مــتــرسـان زیـرا کـه در مـحـبـت

    دیــدم قــیــامــتـم را از قـد خـوش قـیـامـی

    از مـسـجـد و خـرابـات نـشـنـیـدم و ندیدم

    نــازلــتــریــن مـکـانـی، عـالـی تـریـن مـقـامـی

    آن طــایــرم فــروغـی کـز طـالـع خـجـسـتـه

    الــا بــه بــام نــیــر نــنـشـسـتـه‌ام بـه بـامـی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:شادکام,نیاز,دلنوشته,زیبا,عاشقانه,بی وفا,بوسه,دهان,لمس,مسجد,خرابات,فروغی,مقام,
  • هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد

    سراسر زخمه هاييست كه
    زندگي
    هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد و بس..
    حس غريبي ميگذارد
    نميدانم چرا..
    نه مثل كودكيم كه با گرفتن اسباب بازي
    آرام شود
    نه مثل بزرگسالي كه با تحسين و آري شاد..
    كه دستهاي پنهان در پشت دادن
    نياز دل گرفته ام شده است
    حال هربار به بهانه ي هم آغوشي با من
    جز گريه ممتد چيزي نميماند
    تقصير تو نيست
    كه روزها دارد بي ما ميگذرد
    كه حواسش نيست
    كه ديگر معيار پيري و فرسودگي گذر سن نيست
    كه پرنده ها ي خانه مان هم
    يكي يكي
    كوچ ميكنند
    باز هم
    اما
    به رشته در مي اورم
    مهرت را
    مهرم را
    خنده هايم را
    و بودنت را...

    javahermarket

    داستان حضرت سلیمان و مورچه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

    سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.

    سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟

    مورچه گفت آری او می گوید:

    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مورچه,حضرت سلیمان,گندم,سنگ,بر,دریا,قورباغه,دهان,دریاوکرم,رزقوروزی,ایمان,بنده/فراموش,
  • خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:خورشید,غروب,علف,گل,افتاب,سرما,بی رمق,لعنت,دهان,مرد,فروشگاه,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    آرزو دارم .............

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا