نمیدونم چرا دیگه مثله همیشه هر چی با ستاره های چشمك زن آسمون حرف
میزنم
دیگه آروم نمیشم ؟
نمیدونم دیگه چرا سو سو زدن ستاره های آسمون آبی واسم قشنگ و دیدنی نیست ؟
نمیدونم چرا دیگه رقص شنای ماهیهای قرمز كوچك توی حوض چشمامو نوازش نمیده ؟
نمیدونم چرا دیگه هر چی ترانههای عاشقونه میخونم حتی دلم یه ذره هم
سبك نمیشه ؟
نمیدونم چرا دیگه هر چی اسمتو صدا میزنم و گریه میكنم دیگه آرومم نمیكنه؟
نمیدونم .... ولی فقط میدونم كه جوابه تمومه این سوالها رو تو میدونی .
نمیدونم دلتنگی هایم را با كدام واژه به تصویر بكشم... دلتنگیهای شبانهام را به دست كدوم باد بسپارم... آیا بادی هست برای دلتنگی های وقت و بی وقت این دل خسته....؟!
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
زن که باشی . . .
زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...
میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را
میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شالش دور گردنش..ببافی و در هر رج عشق بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...
زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی
زن که باشی...هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!
بازهم خواهی بپرسی:دوستم داری؟؟؟
و ته دلت همیشه خواهد لرزید...
من و تو یک نفریم.....
بین نام من و تو، اندکی فاصله است
بین دست من و تو
فاصله بسیار است
بین احساس من و تو اما
ذره ای فاصله نیست
می توان در گذر از سختی ها
یاوری را حس کرد
مطمئن بود و یقین پیدا کرد
که اگر فاصله را برداریم
من و تو یک نفریم.....
آيا تو اينها را ميفهمي؟
نميدانم تكليف اين بغضهايي كه ميگذاري را به چه حسابي بگذارم
شايد براي روزي كه تك تكشان را ببینی
ميگذارم به حسابت
زود يادم ميرود
فقط ميفهمم
سنگين تر شده ام و آرامتر!
گاه چقدر بي رحمي
من نازك تر از خيال يك حريرم
اينگونه با تيزي افكارت مرا از هم ندر...
اين دل شكسته را نتكان...
صداي خرد شدنش را دوست ندارم...
تو در مسير ايام
با تمام اين رد اتفاقات
بهانه احساس را پيش ميكشي
و آنگاه به جاي نزديكي دورترمينشيني و حواست به پاهاي خسته من نيست.
چه ميداني كه شبها چگونه ميگذرند..
من ناله هايم را
همه دردهايم را
همه اين روزگارم را
تاب آوردم
و اخم به ابرو نياوردم
تا اندكي از حس تو آزارنبيند
تا كه به تو بفهمانم
هميشه هم زندگي آني نبود كه داشتي
كه داشتم...
اما
تو حتي يك لبخند ساده هم به من نميدهي...
تهي از هرچه فرصت و پريدن
نمي آيم
جاي مرهم و مهر
درد را بنشانم
آيا تو اينها را ميفهمي؟
پس
از چه رو اينگونه ميخواني؟سکوت.لبخند.
حس غريبيست در اتمام
از گوشه چشم نگاهش ميكنم
موقرانه ايستاده و به تابلوهايم خيره مانده
چند تكه كيك را در بشقاب ميگذارم و فنجانها را پر ميكنم از چاي
باد خنك از پنجره به صورتم ميخورد
نفس ميكشم
ميگويد:تمامش نكردي هنوز
ميگويم : حس غريبيست در اتمام
مينشينم و سيني را روي ميز ميگذارم
ورقهايم را دست ميكشد
ميز مملو از كتاب است و جزوه و طرح
گلهايي را كه ديشب خريده بوديم
كنار تخت گذاشته ام
نگاهشان حس خوبي به من ميدهد
خوشحالم از حضورش
خوشحال است از بودنم
هردو نگاهي ميكنيم بهم
...
ميگويم
بيشتر از دوساعت در كل شبانه روز نمي خوابم
اين روزها كارهايم زياد است
و رفت و امدهايم
بماند به كارهايي كه هميشه بايد من
انجامشان دهم
...
ميگويد:
ممنونم براي نوشته هايت
اما من چشمهايم را بر ميگيرم...
Hري حس غريبي دارد اتمام
خودش هم ميداند
هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد
سراسر زخمه هاييست كه
زندگي
هرروز قاشق قاشق در دهانم ميگذارد و بس..
حس غريبي ميگذارد
نميدانم چرا..
نه مثل كودكيم كه با گرفتن اسباب بازي
آرام شود
نه مثل بزرگسالي كه با تحسين و آري شاد..
كه دستهاي پنهان در پشت دادن
نياز دل گرفته ام شده است
حال هربار به بهانه ي هم آغوشي با من
جز گريه ممتد چيزي نميماند
تقصير تو نيست
كه روزها دارد بي ما ميگذرد
كه حواسش نيست
كه ديگر معيار پيري و فرسودگي گذر سن نيست
كه پرنده ها ي خانه مان هم
يكي يكي
كوچ ميكنند
باز هم
اما
به رشته در مي اورم
مهرت را
مهرم را
خنده هايم را
و بودنت را...
تـــــــــــو رو با هـ ـ مه بدیـــــــ ـات..
تورو با همه خوبیات
تو رو با همه ای بدی هات
تو رو با همه ای خوبی یا
حتی با بی تفاوتی هات
دوست داشتمت
نمی دونم چی شد که تنهام گذاشتی
رفتی
چیزی نمونده برام یک دنیا بد بختی
خیلی دوست داری بدونی الان چه حالی دارم
می دونی که نمی ونم بدون تو دووم بیارم
یاد میاد بعد که چند وقت منو دیدی
حس می کردی که خوشبخت ترین دختر روی زمینی
می گفتی که یکی پیدا شده که خیلی دوست داره
پس چی شد الان اونم عزاداره
داستان دخترک
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ، دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.