آيا تو اينها را ميفهمي؟
نميدانم تكليف اين بغضهايي كه ميگذاري را به چه حسابي بگذارم
شايد براي روزي كه تك تكشان را ببینی
ميگذارم به حسابت
زود يادم ميرود
فقط ميفهمم
سنگين تر شده ام و آرامتر!
گاه چقدر بي رحمي
من نازك تر از خيال يك حريرم
اينگونه با تيزي افكارت مرا از هم ندر...
اين دل شكسته را نتكان...
صداي خرد شدنش را دوست ندارم...
تو در مسير ايام
با تمام اين رد اتفاقات
بهانه احساس را پيش ميكشي
و آنگاه به جاي نزديكي دورترمينشيني و حواست به پاهاي خسته من نيست.
چه ميداني كه شبها چگونه ميگذرند..
من ناله هايم را
همه دردهايم را
همه اين روزگارم را
تاب آوردم
و اخم به ابرو نياوردم
تا اندكي از حس تو آزارنبيند
تا كه به تو بفهمانم
هميشه هم زندگي آني نبود كه داشتي
كه داشتم...
اما
تو حتي يك لبخند ساده هم به من نميدهي...
تهي از هرچه فرصت و پريدن
نمي آيم
جاي مرهم و مهر
درد را بنشانم
آيا تو اينها را ميفهمي؟
پس
از چه رو اينگونه ميخواني؟سکوت.لبخند.