یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تو فراموش نخواهي شد

از خانه به سوي زمان
در حركتم
قرار بود
در باران هميشه يادمان بيايد كه ما
مهري به دل بستيم
كه از سرشت عشق
شگفتي آفريد...
اما نميدانم چرا آنقدر باران امد
تا كه كشته هايمان را آب برد
ديگر نه از گندم سرزمين من خبري هست
نه از آفتاب گرم مهرتو
من
اينجا در حركتي ديوانه وار
دلزده از تمام رحمت ها
بازهم نقش تو را پررنگ تر از هميشه
به تصوير ميكشانم
من ساقه اين گندمهاي به آب نشسته را
همچنان داس ميزنم...
تو ميتابي من
اما
زميني ديگر ندارم.
آري خوب من:
تو فراموش نخواهي شد
نمور و تاريك
ايستاده در گوشه اي
نشاندمت
تا كه
هزاران حلقه عهد را در باران
رها كنم
از خيال وسوسه
از ياد مهر...شگفتی.افرید.سرزمین.افتاب.باران

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:دلنوشته,عاشقانه,زیبا,شعر,گندم,رنگ,میتا,فراموش,حلقه,عهد,خیال,وسوسه,,
  • خدا وقتی انسان را آفرید چه گفت؟

    پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
    با تو رازی دارم !..
    اندکی پیشتر اَی ..
    اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
    ... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
    محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
    نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..
    یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
    بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
    به خدا گفت :
    من به اندازه ی ....
    من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
    به اندازه عرش ..نه ....نه
    من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
    اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
    خسته و سخت قدم بر می داشت !...
    راهی ظلمت پر شور زمین ..
    طفلکی بنده غمگین اَدم!..
    در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
    زیر لبهای خدا باز شنید ،...
    نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
    نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
    که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!
    نازنینم اَدم .... نبری از یادم ؟؟!!!!.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:نازنین,عرش,گل,بهشت,گندم,گونه,تنها,هستی,دلنوشته,خسته,طفلک,هبوط,نجیب,یاد,,
  • داستان حضرت سلیمان و مورچه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آبدریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

    سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

    مورچه گفت: ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.

    سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟

    مورچه گفت آری او می گوید:

    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:مورچه,حضرت سلیمان,گندم,سنگ,بر,دریا,قورباغه,دهان,دریاوکرم,رزقوروزی,ایمان,بنده/فراموش,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    تو فراموش نخواهي شد

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا