یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

دیگر دلم تنگ نمیشود

نه از فلسفه كلامی میدانم ...
و نه منطق ..
میگنجد در كلام من !..

بی استدلال دوستت دارم !..
...
وه كه دوست داشتن ..!!
چه كلام كاملـــی ست !
و من چقدر ..
دلم ..
تنگِ دوست داشتن توست........................................................................ ............................................................................................................................................................

دیگر دلم برای هیچکس تنگ نمی شود

حتی خودم

عادت مان دادند که نباید دلتنگ شد.....

نباید عاشق شد_ نباید دوست داشت

فقط زیر چشمی نگاه کن!

آه و حسرت هایت را در سینه نهان کن

و چشمان بارانیت را

زیر چتر رویاهایت بگیر!

بگو دلم دیگر برای هیچکس تنگ نمی شود

حتی خودم!!

javahermarket

شانس خود را امتحان کنید !

شانس خود را امتحان کنید !

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.

گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

javahermarket

حكايت ما آدم ها …

حكايت ما آدم ها …
حكايت كفشهاييه كه …
اگه جفت نباشند …
هر كدومشون …
هر چقدر شيك باشند …
هر چقدر هم نو باشند...
تا هميشه …
لنگه به لنگه اند …
كاش …
خدا وقتي آدم ها رو مي آفريد …
جفت هر كس رو باهاش مي آفريد …
تا اين همه آدماي لنگه به لنگه زير اين سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمي دادند

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:حكايت ما آدم ها … اجبار,حکایت,فروشگاه,جفت,ادما,خدا,حراجی,
  • پیغام گیر تلفن منزل برخی شاعران

    فکر می کنید اگه در دوره حافظ و فردوسی و......تلفن بود اونم ازنوع منشی دار ،
    منشی تلفن خونشون چی می گفت ؟

    لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.

    پیغام‌گیر حافظ

    رفته‌ام بیرون من از کاشانه‌ی خود غم مخور
    تا مگر بینم رخ جانانه‌ی خود غم مخور
    بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
    زان زمان کو باز گردم خانه‌ی خود غم مخور

    پیغام‌گیر سعدی

    از آوای دل انگیز تو مستم
    نباشم خانه و شرمنده هستم
    به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
    فلک گر فرصتی دادی به دستم*

    پیغام‌گیر فردوسی

    نمی‌باشم امروز اندر سرای
    که رسم ادب را بیارم به جای
    به پیغامت ای دوست گویم جواب
    چو فردا برآید بلند آفتاب

    پیغام‌گیر خیام


    این چرخ فلک، عمر مرا داد به باد
    ممنون تو‌ام که کرده‌ای از من یاد
    رفتم سر کوچه، منزل کوزه فروش
    آیم چو به خانه، پاسخت خواهم داد

    پیغام‌گیر منوچهری

    از شرم، به رنگ باد باشد رویم
    در خانه نباشم که سلامی گویم
    بگذاری اگر پیام، پاسخ دهمت
    زان پیش که همچو برف گردد رویم

    پیغام‌گیر مولانا

    بهر سماع از خانه‌ام، رفتم برون، رقصان شوم
    شوری برانگیزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
    برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
    فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!

    پیغام‌گیر باباطاهر

    تلیفون کرده ای جانم فدایت
    الهی مو به قربون صدایت
    چو از صحرا بیایم، نازنینم
    فرستم پاسخی از دل برایت

    پیغام‌گیر شاعران شعر نو

    افسوس می خورم،
    چون زنگ میزنی،
    من خانه نیستم که دهم پاسخ تو را،
    بعد از صدای بوق،
    برگو پیام خود،
    من زود می‌رسم،
    چشم انتظار باش

    باعرض پوزش از شاعران وشعردوستان

    javahermarket

    عشق ابدى....

    پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
    پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
    پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
    در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
    پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
    پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
    پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
    پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:عشق ابدى,پیرمرد,حراجی,فروشگاه,ارزانی,فلش,نرم افزار,پرستار,خیابان,سالمندان,فراموشی,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    دیگر دلم تنگ نمیشود

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا