یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

قرعه عشـــق با لحظه عشـــق

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:مدعی,عشق,تماشا,حافظ,عشق,نامحرم,اتش,شعله,غیرت,
  • راز گل شقایق

    شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
    گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
    گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
    نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
    یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
    و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
    و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
    ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
    عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
    ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
    نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
    افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش
    گر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
    بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
    شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
    چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
    بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
    و یک دم هم نیاسوده
    که افتاد چشم او ناگه به روی من
    بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
    ه آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
    به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
    و او هر لحظه سر را رو به بالاها
    تشکر می کرد پس از چندی
    هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
    و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
    به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟
    در این صحرا که آبی نیست
    به جانم هیچ تابی نیست
    اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
    برای دلبرم هرگز دوایی نیست
    و از این گل که جایی نیست
    خودش هم تشنه بود اما
    نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
    من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم
    دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
    نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
    دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
    که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
    دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه
    مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
    نشست و سینه را با سنگ خارایی
    ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!
    اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
    زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
    و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
    نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
    به من می داد و بر لب های او فریاد
    بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
    دوای دلبرم هستی بمان ای گل
    و من ماندم نشان عشق و شیدایی
    و با این رنگ و زیبایی
    و نام من شقایق شد
    گل همیشه عاشق شد

    javahermarket

    ارزو

    درجوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد

    درقفس ماندم ولی صیادآزادم نکرد

    آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد

    آرزوی مرگ کردم؛مرگ هم یادم نکرد

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت

    هیچ کس غصه این را که چه میکرد نداشت

    چشمه صادقی از لطف زمین میجوشید
    خودمانیم...........زمین این همه نامرد نداشت

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    زرد است که لبریز حقایق شده است

    تلخ است که با درد موافق شده است

    شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

    پاییز بهاری است که عاشق شده است

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:اتش,غصه,جوانی,زندگی,سیر,دنیا,لطف,زمین,بخشش,حقایق,لبریز,شاعر,یاد,صادق,
  • با من

    بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من

    بیا با من به شهر عشق رو کن خانه اش با من

    نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن

    دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من

    بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم

    اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من

    نگو دیگر به من اندر دل اتش نمی سوزد

    تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من

    چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان

    چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من

    در این دنیای وا نفسای بی فردا

    خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:لیلی,مجنون,دلنوشته,عاشقانه,افسانه,مستان,افسون,اتش,شکرانه,زنجیر,گیسو,
  • هر روز زدلتنگی.....

    هـــر روز ز دلــتــنــگــی جــایــی دگــرم بــیــنــی

    هــر لــحــظــه ز بـی صـبـری شـوریـده تـرم بـیـنـی

    در عـشـق چـنـان دلـبـر جـان بـر لـب و لب برهم

    گــه نــعــره‌زنــم یــابــی گــه جــامــه‌درم بــیــنـی

    در دایـــرهٔ گـــردون گـــر در نـــگـــری در مـــن

    چــون دایــره‌ای گــردان بـی پـای و سـرم بـیـنـی

    چـنـدان کـه دریـن دریـا مـی‌جـویـم و مـی‌پـویـم

    از آتــش دل هــر دم لــب‌خــشــک‌تــرم بــیـنـی

    از بـس‌کـه بـه سـرگـشـتم چون چرخ فلک بر سر

    چــون چــرخ فــلــک دایــم زیــر و زبــرم بـیـنـی

    در ره گــذرت جــانــا بــا خـاک شـدم یـکـسـان

    تـــا بــو کــه بــرون آیــی بــر رهــگــذرم بــیــنــی

    بــر خــاک درت زانــم تــا گــر ز ســر خــشــمــی

    بـــر بـــنـــده بـــدر آیـــی بــر خــاک درم بــیــنــی

    نــی نــی کــه نــمــی‌خــوام کــز مــن اثــری مــانـد

    آن بـــه کــه دریــن وادی رفــتــه اثــرم بــیــنــی

    تـــا در ره تـــو مـــویـــی هــســتــیــم بــود بــاقــی

    صــد پــرده از آن مــویــی پــیــش نــظــرم بـیـنـی

    چـون شـمـع سـحـرگـاهـی مـی‌سـوزم و مـی‌گـریم

    چــون صــبــح بــرآ آخــر تــا یـک سـحـرم بـیـنـی

    در مــاتــم هــجــر تــو از بــس کــه کــنـم نـوحـه

    زیــر بــن هــر مــویــی صــد نــوحــه گــرم بـیـنـی

    گــر آب خـورم روزی صـد کـوزه بـگـریـم خـون

    گـر قـوت خـورم یـک شـب خـون جـگـرم بـینی

    خـاک اسـت مـرا بـسـتـر خـشـت اسـت مـرا بـالـین

    ور هــیــچ نــخــفــتــم مــن خـوابـی دگـرم بـیـنـی

    خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

    بــرخــیــز و بــیــا آخـر تـا خـواب و خـورم بـیـنـی

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:هر روز ,دلتنگی,رهگذر,خشم,خشک,اتش,عطار,خشت,جگر,بینی,
  • دورم از خــاک درِ یـار و ، بـه مـردن نـزدیـک

    مــژدهٔ وصــل تــوام ســاخـتـه بـیـتـاب امـشـب

    نــیــســت از شـادی دیـدار مـرا خـواب امـشـب

    گـریـه بـس کـرده‌ام ای جـغـد نـشین فارغ بال

    کـه خـطـر نـیست در این خانه ز سیلاب امشب

    دورم از خــاک در ِ یـار و ، بـه مـردن نـزدیـک

    چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب

    بـسـکـه در مـجـلس ما رفت سخن ز آتش شوق

    نــفــســی گــرم نــشــد دیــدهٔ احـبـاب امـشـب

    شـــمــع ســان پــرگــهــر اشــک کــنــاری دارم

    وحــشــی از دوری آن گــوهـر سـیـراب امـشـب

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:شعر,ناب,سیراب,امشب,خاک,اتش,شمع,گهر,اشک,مجلس,نفس,جغد,فارغ,بیتاب,وحشی,
  • مگه من ازت خواستم ...

    میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
    این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
    آخــــرش بـرگرده بگه :
    مگه من ازت خواستم . . .

    یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
    مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
    حساب از دستم در رفته...
    چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟

    خسته ام... از تـــــو نوشتن...!

    کمی از خود می نویسم

    این "منم" که،

    دوستت دارم...!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:دوست,خسته,حسادت,اخرت,نگاه,نوشتن,داغون,اتش,خاکستر,,
  • عشق و وفا

    عشق و وفا ، گلی ست زیبا که در بهار آشنایی می شکفد و خود نمایی می کند.

    عشق ، پرنده ایست زیبا ، که بر شاخسار دل هر کس ممکن است لانه کند. چه فقیر ، چه غنی.

    عشق ، چون نسیمی ست که بر روی دشتهای خشکیده دل انسان می وزد و طراوت را دوباره به آن باز می گرداند.

    و عشق ، یک ابتلاست و این تو نیستی که عاشق می شوی بلکه تو فقط به عشق مبتلا می شوی.

     ولی این گل زیبا ، خزانی نیز بدنبال دارد و این پرنده زیبا و خوش صدا همیشه در این لانه نمی ماند و این نسیم همانگونه که وزدید ، همانگونه نیز خواهد رفت.

    پس هنگامیکه نسیم عشق وزید ، به آن تن بسپار و شادمانی کن و آن هنگام که رفت ، تنها بگو : خدا نگهدار.

    عشق را نمی توان برای همیشه در قفس نگه داشت. عشق پرنده ایست آزاد و رها که اگر آن را در قفس بندازی ، دیگر نمی خواند. عشق هر کجا که خود را آزاد ببیند می ماند و عشق آنجا به فکر فرار و گریز می افتد ، که خود را در قفس ببیند و عشق طاقت قفس را ندارد. بگذار عشق آزادانه بیاید و هر گاه که خواست برود. درب قفس را باز بگذار. اگر عشق خود بخواهد ، می ماند و اگر نه......آواز و پرواز پرندگان در آزادی و آسمان زیباست ، نه در گنج قفسی محصور.

    عشق اگر برود غمناک است ولی گناه نیست. عشق اگر آمد ، خوشحال باش و اگر رفت ، به او بگو : " ای عشق می روی؟؟؟ برو . به سلامت. خدا پشت و پناهت. برو ولی دلم برایت تنگ می شود."

    مهم نیست معشوق تو می آید و می رود. مهم این است که تو دلی پر از مهر داشته باشی. مهم این است ، که علی رغم بی وفایی معشوق ، آتش عشق تو همچنان گرم و روشن بماند. شاید دیگری به گرما و نورش محتاج باشد.

    حق هر کسی است که در یک روز برفی و سرد ، اگر صدای پای خسته و رنجوری را پشت دیوار قلبش شنید ، درب را به رویش بگشاید. مهم نیست که او کیست. مهم آن است که او بهانه ایست تا آتش عشق در نهاد تو خاموش نگردد. هر چند او نیز ، هنگامی که گرم شد و جان دوباره ای گرفت ، تو را متهم کند و کوله باری از غم در آنجا جای بگذارد و تو را نیرنگ باز و هزار چهره بخواند.

    ولی تو به خود و قلبت مطمئن باش و بدان که زندگی همیشه جاریست و در حال تغییر. عشق ها و معشوق ها همانند جاده ها هستند که گاه به هم نزدیک می شوند و گاه از هم دور. فقط یه راه است که ثابت است و مستقیم و آن راه مرگ است.

    پس همیشه عاشق بمان. و عشقت را چون ابری ساز که بی منت بر معشوق ببارد و او جان بگیرد. رشد کند و زیبا شود.

    و همیشه بگو :

    دلم را گندم می کارم.

    دیدگانم را جویباری می سازم

    دیگر هیچ کبوتری بی دانه نخواهد ماند.

    دیگانم را ابری می سازم

    تا پیوسته ببارد.

    دیگر کویری بر زمین نمی ماند.

    سینه ام را اقیانوسی می سازم.

    دیگر هیچ ماهی از تشنگی نخواهد مرد 

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:گل,زیبا,عشق,اتش,برف,مرگ,خسته,دلتنگی,جاده,زیبا,کبوتر,سینه,اقیانوس,تشنگی,,
  • مرگ من

    خبر مرگ
     

          چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو؟

                           بي تو مردم،‌مردم!
                             

                               گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد؟
     

    آن زمان كه خبر مرگ مرا مي شنوي

                       روي تو كاشكي مي ديدم!
     

                                            شانه زدنت را بي قيد

                                                   و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد!

                                                                     و تكان دادن سر را

                                                                        كه عجيب! عاقبت مرد؟
        

    افسوس...

                     كاشكي مي ديدم

                              من به خود مي گويم

                                          چه كسي باور كرد جنگل جان مرا

                                                       آتش عشق تو خاكستر كرد!!!

    حميد مصدق

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:خبرمرگ,مرگ من, حمید مصدق,عشق,اتش,شعر ناب,خاکستر,باور,جنگل,شانه,مرگ,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    قرعه عشـــق با لحظه عشـــق

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا