یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

کسی صدای مرا می شنود؟!

دلتنگم دلتنگ...


کسی صدای مرا می شنود؟!


او گفت بر نخواهد گشت..


پس من این همه زمان..


چرا رفت و برگشت آونگ ساعت را شمردم؟


پیر شدم از شوق انتظارش.. در جوانی..


این بی انصافی است..!


برای این همه عشق...


برای این همه صبر..


آه دنیا پاسخت چیست برای این همه درد...؟؟!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 5 آبان 1391برچسب:دلتنگ,عشق,شور,بی انصاف,پاسخ,ساعت,دلنوشته,شوق,انتظار,جوانی,فروشگاه,اینترنتی,
  • ارزو

    درجوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد

    درقفس ماندم ولی صیادآزادم نکرد

    آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد

    آرزوی مرگ کردم؛مرگ هم یادم نکرد

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت

    هیچ کس غصه این را که چه میکرد نداشت

    چشمه صادقی از لطف زمین میجوشید
    خودمانیم...........زمین این همه نامرد نداشت

    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    زرد است که لبریز حقایق شده است

    تلخ است که با درد موافق شده است

    شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

    پاییز بهاری است که عاشق شده است

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:اتش,غصه,جوانی,زندگی,سیر,دنیا,لطف,زمین,بخشش,حقایق,لبریز,شاعر,یاد,صادق,
  • درسهایی بی نظیر برای زندگی

    پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقای "گری" پسر شما اینجاست!
    پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
    پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...
    پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
    پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
    آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...
    در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
    منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
    وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
    پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
    سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
    من امشب آمده بودم اینجا تا آقای "ویلیام گری" را پیدا کنم. پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شده بودم تا این خبر را به ایشان بدهم.

    * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
    برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت

    javahermarket

    بهارت کو؟

    ز چشمش قطره ای سنگین فرو افتاد

    و ای دنیا

    تو پاسخ گو...

    بهارم را کجا راندی؟

    نگارم را،

    امید روزگارم را،

    کجا راندی؟

    به هر ساز تو رقصیدم.

    شکستم، دل نبستم، باز خندیدم!

    تلف کردی جوانی را به تنهایی،

    نگفتم هیچ!

    حالا آشیانت کو؟

    یار مهربانت کو؟

    بهارت کو؟

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:بهار,جوانی,تنهایی,خنذه,اشانه,شکسته,بهارت کو؟,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    کسی صدای مرا می شنود؟!

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا