یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

من خيلي دلم تنگ شده

اما دلتنگي من براي آدمهاي اين دنيا نيست .

حوصله ام خيلي خيلي سر رفته

اما نه براي رفتن به پارك يا جاهاي ديدني كه در اين دنياست

من خسته ام خيلي خسته ام

مي خواهم استراحت كنم اما نه در اين دنيا

مي خواهم از اين دنيا بيرون بروم

مي خواهم مهمان نا خوانده اي خارج از اين دنيا باشم.

لباس آخرت متري چند؟ خـــــــدا ؟!!؟

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:دلنوشته,حوصله,خدا,لباس,اخرت,استراحت,مهمان,دنیا,دلتنگی,استراحت,,
  • شیشــــــه ی افکارت....

    می دانی
    یک وقت هایی باید
    روی یک تکه کاغذ بنویسی
    تـعطیــل است
    و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت...
    باید به خودت استراحت بدهی
    دراز بکشی
    دست هایت را زیر سرت بگذاری
    به آسمان خیره شوی
    و بی خیال ســوت بزنی
    و بخنــدی به تمام افـکاری که
    پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
    آن وقت با خودت بگویـی
    بگذار منتـظـر بمانند...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:سوت,شیشه,افکار,ذهن,منتظر,کاغذ,استراحت,تعطیل,
  • درسهایی بی نظیر برای زندگی

    پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقای "گری" پسر شما اینجاست!
    پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
    پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...
    پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
    پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
    آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...
    در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
    منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
    وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!
    پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
    سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.
    من امشب آمده بودم اینجا تا آقای "ویلیام گری" را پیدا کنم. پسر ایشان در عراق کشته شده و من مامور شده بودم تا این خبر را به ایشان بدهم.

    * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
    برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . ژوبرت

    javahermarket

    .وای وای وای!!!

    پسره با خونوادش رفت خواستگاری

    مامانش بعد از کلی خوش بش کردن از مادر دختره سوال پرسید

    دخترتون چه کارایی بلده

    مادر دختره گفت دخترم از هر انگشتش یه هنر میباره

    دخترم تو فلان شرکت مدیره

    بعد از کار میره
    کلاس زبان
    باشگاه
    تکواندو کاره

    ووشو میره

    شنا

    کونفو


    میاد خونه یکم استراحت میکنه

    دوباره میره

    ژمناستیک

    جمعه ها هم تفریحی با دوستاش میره فوتبال

    بعد مادره دختره همین سوالو از مادر پسره پرسید

    اونم گفت
    ولا با این شرایط حتما من باید بگم

    خونه جارو میکنه
    غذا درست میکنه

    لباسارو اتو میکنه

    خرید میکنه

    والا

    حالا میگن چرا زن نمی گیری

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:خواستگاری,زن,شوهر,دختر,پسر,کلاس,استراحت,شرایط,غذا,لباس,اتو,خرید,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا