یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

قرعه عشـــق با لحظه عشـــق

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:مدعی,عشق,تماشا,حافظ,عشق,نامحرم,اتش,شعله,غیرت,
  • خواهم گفت و رفت

    یک شبی با ياد تو بدرود خواهم گفت و رفت

    خاطراتت را به جوی آب خواهم گفت و رفت

    در فرار شعرهايم يک شبی خواهم نشست

    آخرين اشعار خود را بر تو خواهم گفت و رفت

    با خيالت بر ديار قصه ها رفتم ولی

    قبل رفتن قصه ام را با تو خواهم گفت و رفت

    من ندانستم بگويم عاشق چشمان پر مهر توام

    يک شبی در خواب تو اين جمله خواهم گفت و رفت

    شعله های عشق من هر دم زبانه می کشد از هجر تو

    بر دل ديوانه ام خاموش خواهم گفت و رفت

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 19 آبان 1391برچسب:دیوانه,خاموش,عاشق,شعر,خیال,شعله,عاشقانه,
  • با اجازه ی ناهید پگاه

    رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

    راهی بجز گريز برايم نمانده بود

    اين عشق آتشين پر از درد بی اميد

    در وادی گناه و جنونم كشانده بود

    رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا

    با اشك های ديده ز لب شستشو دهم

    رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود

    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم


    رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود

    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

    از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

    بيرون فتاده بود به يكباره راز ما


    رفتم كه گم شوم چو يكی قطره اشك گرم

    در لابلای دامن شبرنگ زندگی

    رفتم، كه در سياهی يك گور بی نشان

    فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگی


    من از دو چشم روشن و گريان گريختم

    از خنده های وحشی توفان گريختم

    از بستر وصال به آغوش سرد هجر

    آزرده از ملامت وجدان گريختم


    ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز

    ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير

    می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم

    مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسير


    روحی مشوشم كه شبی بی خبر ز خويش

    در دامن سكوت به تلخی گريستم

    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها

    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيست

    javahermarket

    کاشکی اشک مرا می دیدی

    این سماور جوش است

    پس چرا می گفتی

    دیگر این خاموش است؟!

    باز لبخند بزن

    قوری قلبت را

    زود تر بند بزن

    توی آن

    مهربانی دم کن

    بعد بگذار که آرام آرام

    چای تو دم بکشد

    شعله اش را کمک کن

    دست هایت:

    سینی نقره ی نور

    اشک هایم:

    استکان های بلور

    توی سینی خودت می چیدی

    کاشکی اشک مرا می دیدی

    خنده هایت قند است

    چای هم آمادست

    چای با طعم خدا

    بوی آن پیچیده

    از دلت تا همه جا

    پاشو مهمان عزیز

    توی فنجان دلم

    چایی داغ بریز

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:شعر,دلنوشته,زیبا,سینی,لبخند,سماور,مهربانی,کمک,شعله,چایی,داغ,فنجان,عزیز,مهمان,دلم,
  • آخرین......

    تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟

    تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟

    نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

    تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،

    که از شرم نبود شاد ‌پیغامی،

    میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟

    نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند

    چیزی نمی‌خواهد

    و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،

    تلاوت کرده با تدبیر؟



    تو از خورشید پرسیدی، چرا

    بی‌منت و با مهر می‌تابد؟

    تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟

    تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی

    از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟



    تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟

    تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟

    تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟

    و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

    تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

    تو آیا هیچ می‌دانی،

    اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟

    نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از
    عشق است…


    تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟

    جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

    ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،

    تو آیا جمله می‌سازی؟



    نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!

    که فردا می‌رسد پیغام شادی!

    یک نفر با اسب می‌آید!

    و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!



    تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟

    چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟

    نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

    نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

    جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟

    ز خود پرسیده‌ام در تو!

    که عاشق بوده‌ام آیا!!؟

    جوابش را تو هم، البته می‌دانی

    سکوت مانده بر لب را

    تو هم ای من!

    به گوش بسته می‌خوانی


    javahermarket

    به راستي كه تو راست ميگويي...

    من
    با قلبم كنار پرنده ها سكوت ميكردم
    گاهي اين سكوت
    يك روز طول ميكشيد
    و مبدل به تنهايي و عزلت ميشد
    تنهايي اينطور بود
    اول شعله اي ميزد
    بعد ناگهان مبدل به خاكستر خيلي سردي ميشد
    يك روز در روشنايي گفتم
    به راستي من از اينهمه اتفاقات در قلبم خسته ام
    تو در باران به من گفته بودي
    همه اين اتفاقات
    روزي مبدل به يك منظومه خواهد شد
    ..
    كاغذهاي سفيد و مداد هاي تراشيده شده
    و در صفحه اول
    :
    به راستي كه تو راست ميگويي...

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    قرعه عشـــق با لحظه عشـــق

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا