یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

با من

بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من

بیا با من به شهر عشق رو کن خانه اش با من

نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن

دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من

بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم

اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من

نگو دیگر به من اندر دل اتش نمی سوزد

تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من

چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان

چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من

در این دنیای وا نفسای بی فردا

خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:لیلی,مجنون,دلنوشته,عاشقانه,افسانه,مستان,افسون,اتش,شکرانه,زنجیر,گیسو,
  • چـاره آنـسـت کـه دیـوانـگـیی پیش آرم

    مـیـکـنـد سـلـسـلـهٔ زلـف تـو دیـوانه مرا

    مـیـکـشـد نرگس مست تو به میخانه مرا

    مـتـحـیـر شـده‌ام تـا غـم عـشـقت ناگاه

    از کـجـا یـافـت در ایـن گوشهٔ ویرانه مرا

    هــوس در بــنــاگـوش تـو دارد دل مـن

    قـطـرهٔ اشـگ از آنـسـت چـو دردانـه مرا

    دولــتـی یـابـم اگـر در نـظـر شـمـع رخـت

    کـشـتـه و سـوخـتـه یـابند چو پروانه مرا

    درد سـر مـیـدهد این واعظ و میپندارد

    کـالـتـفـاتـسـت بـدان بـیـهـده افـسانه مرا

    چـاره آنـسـت کـه دیـوانـگـیی پیش آرم

    تــا فــرامــوش کــنـد واعـظ فـرزانـه مـرا

    از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید

    نـیـسـت دیـگـر هوس ساغر و پیمانه مرا

    javahermarket

    اخر دنیا

    توی زندگی وقتی به بن بست میرسی

    یادنبال پس کوچه ی امیدی میگردی تا فرار کنی

    اما پیدا نمیکنی

    میفهمی اینجا دیگه آخر خط دنیاست.

    ودر این لحظه تودرآن جایی نداری.

    هرچی دست وپاتو بیشتر حرکت بدی

    درودیوار ته کوچه خون بارانت میکنن

    می فهمی که خاموشی وسکوت

    آخرین دروازه ی این بن بسته.

    وهمین سکوت باسنگینیش

    روزگارو از وجودت خالی میکنه

    ودلت رو پراز نفرت و بغض

    هرچی بلندتر فریاد بزنی

    تارهگذری صداتو بشنوه

    میفهمی که افسوس مردم این کوی ودیار

    همگی ناشنوا می باشن.

    ودر این دریای یاس هرچقدر دستاتو بالاتر بگیری

    تاغرق نشی

    غواصی نیست که

    ازآغ وش امواج خشن خلاصت بده

    ومیفهمی که بدون آنکه روزی قصه زندگیتو بخونن

    براحتی از صفحه وقلم روزگار می افتی.

    این چه حکمت غم انگیزیست!

    یکی زودتر،یکی دیرتر

    بالاخره کلاغ این قصه به خونه اش نمیرسه

    ومی فهمی که در قانون طبیعت

    این مائیم که نهایتأ باید محو خاطره ها بشیم.

    انگار بودی نداشته ایم.

    اینجا می فهمی که طول این پاره خط چقدر کوتاه بوده

    درحالیکه گمان میکردیم

    هیچ وقت به آخرش نمیرسیم،به انتهاش رسیدیم.

    وقتی که خوب فکر میکنم همشه با خودم میگم:

    کاش این دنیا وجود نداشت

    اونوقت در بسته نبود،

    خاکی نبودکه خلق بشیم،

    درون سینه دل نبود که اردوگاه غم بشه.

    اونوقت تن وهستی ما

    افسانه ای برای بچه هامون نمی شد.

    یا عطوفت دیگران پس از نیستی ما گل نمیکرد.

    ای کاش زندگیمون روفقط یه روز

    مطابق مرادمان تجربه اش می کردیم.

    یا در بی کسیها کسی بودکه

    اشک چشماتو بادست

    به آرامی روی سینه اش پاک می کردی.

    javahermarket

    گذشت افسانه اين عمر كوتاه

    گذشت افسانه اين عمر كوتاه

    نشد كس از دل تنگ من آگاه

    تو را همراه مِدانستم افسوس

    تو هم بودي رفيق نيمه راه

    تا ديار نيستي راهي نمانده

    در سراي سينه جز آهي نمانده

    حاصلي از عمر كوتاهي نمانده

    به درياي طوفاني زندگاني

    شكسته چرا زورق مهرباني

    در اين شهر سر تا به دامن خموشي

    بيا مردم از دوري مهرباني

    كاش در جانم شراب عشق باد ؛ خانه جانم خراب عشق باد
    هركجا عشق آيد و ساكن شود ؛ هرچه ناممكن بود ممكن شود
    *****
    عشق يعني دل تپيدن بهر دوست ؛ عشق يعني جان من قربان اوست
    عشق يعني خواندن از چشمان او ؛ حرفهاي دل بدون گفتگو
    عشق يعني عاشق بي زحمتي ؛ عشق يعني بوسه بي شهوتي
    عشق ، يار مهربان زندگي ؛ بادبان و نردبان زندگي
    عشق يعني دشت گلكاري شده ؛ در كويري چشمه اي جاري شده
    يك شقايق در ميان دشت خار ؛ باور امكان با يك گل بهار
    *****

     

    خدايا فراموشيم ده

    لب بسته خاموشيم ده

    چه حاصل ز هشياري دل

    تو مستي تو مدهوشيم ده

     

    javahermarket

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
    خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

    javahermarket

     

    من پذیرفتم شکست خویش را

    پندهای عقل دور اندیش را

    من پذیرفتم که عشق افسانه است

    این دل درد آشنا دیوانه است

    می روم شاید فراموشت کنم

    با فراموشی هم آغوشت کنم

    می روم از رفتنم دل شاد باش

    از عذاب دیدنم آزاد باش

    گرچه تو تنهاتراز ما می روی

    آرزو دارم ولی عاشق شوی

    آرزو دارم بفهمی درد را

    تلخی برخوردهای سرد را

     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    با من

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا