یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

ارزش عشق

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:دختر,نابینا,چشم,دختر,شوم,عروسی,رخت,دیرینه,دختر,قاطعانه,دلداده,قول,روان,قاطعانه,نفرت,
  • دوباره...................

    دوباره باز اغاز بی پایان گریه های من شروع می شود

    و دوباره باید رویای شکفتن با تو را از یاد ببرم

    دوباره باید ارام و بی صدا در ظلمت شب

    از غم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشانها

    صداقت کلامم را با گریه هایم باور کنند

    به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد

    و من را از تو جدا کرد

    لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را

    تو به صدا در اوردی و اهنگ جدایی را نواختی

    حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم

    ولی عزیزم تو را هرگز فراموش نمی کنم

    اگر چه جدایی بین ما می افتد

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:دلنوشته,عاشقانه,بی وفا,فراموش,اهنگ,جدایی,ظلمت,گریه,ناقوس,دلخراش,ستارگان,نفرت,جدایی,
  • اخر دنیا

    توی زندگی وقتی به بن بست میرسی

    یادنبال پس کوچه ی امیدی میگردی تا فرار کنی

    اما پیدا نمیکنی

    میفهمی اینجا دیگه آخر خط دنیاست.

    ودر این لحظه تودرآن جایی نداری.

    هرچی دست وپاتو بیشتر حرکت بدی

    درودیوار ته کوچه خون بارانت میکنن

    می فهمی که خاموشی وسکوت

    آخرین دروازه ی این بن بسته.

    وهمین سکوت باسنگینیش

    روزگارو از وجودت خالی میکنه

    ودلت رو پراز نفرت و بغض

    هرچی بلندتر فریاد بزنی

    تارهگذری صداتو بشنوه

    میفهمی که افسوس مردم این کوی ودیار

    همگی ناشنوا می باشن.

    ودر این دریای یاس هرچقدر دستاتو بالاتر بگیری

    تاغرق نشی

    غواصی نیست که

    ازآغ وش امواج خشن خلاصت بده

    ومیفهمی که بدون آنکه روزی قصه زندگیتو بخونن

    براحتی از صفحه وقلم روزگار می افتی.

    این چه حکمت غم انگیزیست!

    یکی زودتر،یکی دیرتر

    بالاخره کلاغ این قصه به خونه اش نمیرسه

    ومی فهمی که در قانون طبیعت

    این مائیم که نهایتأ باید محو خاطره ها بشیم.

    انگار بودی نداشته ایم.

    اینجا می فهمی که طول این پاره خط چقدر کوتاه بوده

    درحالیکه گمان میکردیم

    هیچ وقت به آخرش نمیرسیم،به انتهاش رسیدیم.

    وقتی که خوب فکر میکنم همشه با خودم میگم:

    کاش این دنیا وجود نداشت

    اونوقت در بسته نبود،

    خاکی نبودکه خلق بشیم،

    درون سینه دل نبود که اردوگاه غم بشه.

    اونوقت تن وهستی ما

    افسانه ای برای بچه هامون نمی شد.

    یا عطوفت دیگران پس از نیستی ما گل نمیکرد.

    ای کاش زندگیمون روفقط یه روز

    مطابق مرادمان تجربه اش می کردیم.

    یا در بی کسیها کسی بودکه

    اشک چشماتو بادست

    به آرامی روی سینه اش پاک می کردی.

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    ارزش عشق

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا