یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

ارزش عشق

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

javahermarket

من كه از ياد نبردم و نخواهم برد اما....

من كه از ياد نبردم
و نخواهم برد
اما تو ميتواني
كه فراموش كني
آمدي و مرا به اوج رساندي
تو سبزو ساده ترين اتفاق بودي
و پلك هاي تبسم مرا صدا كردي
دستهاي غريبه ات به تارو پود خسته ام گلي داد
دستهايم را فشردي
گل را به امانش سپردي
خواستي عهدي باشد گرم براي روز هاي سردي كه مي آيند
اما سردي زمانه كافي نبود كه خودت را هم دريغ كردي؟
نه تو نميداني
كه من تا آخرين نفس
وفادار عهد توام
نه ازآن رو كه وابسته بمانم
گرچه تو دل به هزاران سرا داري و يادي نميكني
كه اينجا اگر راهي ميجويي اميني ست از دلي كه برايت روان شد
اما من گلبرگهاي مهرت را گرامي ميدارم
تو در حضور نفس گرم تابستان
پر از سخاوت سرخ يك ترانه بودي
تمام دفتر جانم را پر از خودت كردي
بهانه اي شدي و رفتي
من
به سايه روشن تقدير شدم تسليم
حال كجايي تا مرا رساني تا به اوج؟
دلم دوباره برايت بهانه ميگيرد
اگر دوباره نگويي
قصه از آغاز

javahermarket

ستایش خرد

کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کرده‌ی کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من

javahermarket

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.com

یک نفس تا خدا

ارزش عشق

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا