یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

با یاد تو

خدایا بزرگ و توانا تویی

رحیم و، رئوفی و یکتا تویی

پر از مهری و بخشش و مغفرت

که ما قطره هستیم و دریا تویی

گناهان ، پنهان نباشد زتو

چو داننده غیب و پیدا تویی

برای همه بی کسان،ای خدا

پناه و نگهبان و ماءوا تویی

دلم گیرد آرام با یاد تو

دلارام هر پیر و برنا تویی

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:دلارام,غیب,خدا,نگهبان,پنهان,بخشش,مغفرت,رحیم,یکتا,پنهان,قطره,گناهان,خدایا,توانا,
  • ستایش خرد

    کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
    کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
    خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
    خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
    ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
    خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
    چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
    کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش
    هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
    ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
    خرد چشم جانست چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
    نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
    سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
    خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
    حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود
    تویی کرده‌ی کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان
    به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
    ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
    چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من

    javahermarket

    داستان دزد نمک شناس

    او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.

    در حين صحبت هايشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدم هايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.

    البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راه ها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آن ها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.

    خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.

    آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد به طورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

    خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟

    او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمت هاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...

    آن ها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هايشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...

    بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آن قدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .

    اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آن ها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آن ها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟

    گفت : آرى .

    سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟

    گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ...

    سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.

    او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاسيس نمود.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:یعقوب,نمک شناس,دزد,خزانه,داستان,حکایت,صفاریان,لیث,سلطان,نگهبان,,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    با یاد تو

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا