یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

در گیر و گدار این سکوت

در گیر و گدار این سکوت

تنهایی هم دردیست که بر درد های دگر می افزاید

دریغا نه درمانی

نه لبخندی

نه حتی گریه ای

که سر لوحه دل ما را به سخنی بیا راید

حال این دل عاشق

که عشق هم از هر صدایی بی صدا تر است

در این بی رنگی سکوت

هیچ اعتراضی را به فریاد نمی الاید

صبر

تلخ است

سخت است

با این رنج بی دریغ و جهل بی دلیل

طلوع ازدی ما

شاید هرگز نمی اید

ز مخمصه برون جستن

که نه به از خویش گریختن

بل شاید همان عشق است

که در این تنهای و سکوت

ترانه زندگی را به امید می سراید!!

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 19 آبان 1391برچسب:سکوت,لبخند,سخن,عشق,گریه,اعتراض,درمان,فریاد,رنج,تنها,
  • گل خوش رنگ و بوی من حسین است

    گل خوش رنگ و بوی من حسین است

    بهشت آرزوی من حسین است

    مزن دم پیش من از لاله رویان

    که یار لاله روی من حسین است

    من آن مداح مست سینه چاکم

    که ممدوح نکوی من حسین است

    همه در گفتگوی این و آنند

    ولیکن گفتگوی من حسین است

    سخن بی پرده می گویم زمستی

    می و جام و سبوی من حسین است

    چو مرغ حق که از حق میزند دم

    طنین های و هوی من حسین است

    از آن بر تربتش سایم جبین را

    که عز و آبروی من حسین است

    احد گوئی از آن باشد شعارم

    که پیر و نکته گوی من حسین است

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:مرغ,حق,حسین,سبو,حق,طنین,سخن,بی پرده,لاله,مست,ارزو,بهشت,
  • تنها زبان من برای گفتن

    خطاب به .....

    دلم تنگ است

    نه تنگ يك نفر يا اتفاق يا....

    دلم تنگ چيزهاييست.

    تنها زبان من برای گفتن، اين قلم است..

    دیگران زبانهای زیادی دارند.

    زبان نگاه. زبان فکر. زبان سخن گفتن.

    اما من تنها زبان حرفهایم نوشتن است و تنها واژه اش سکوت.

    همه چیزم در یک سکوت ساکت و آرام تمام میشود.

    و خودم در سکوتم شروع میشوم.

    مانوسم با او... صدایش رامیشنوم و زبانش را میشناسم .

    صدایش را در جوشش آبی در دل داغ کویر...

    در صدای عاشقانه بلبلی در باغ...

    در بوی خوش گلهای بهاری، در صداقت پاک نسیم صبح ..

    در نازعاشقانه باران، در رویش یک گل، در دل باغچه کوچک خانه های قدیمی ..

    در تابش آفتاب از پشت کوههای پر غرور مشرق. ..

    در نجوای عارفانه غروب، در پشت کوهای قامت خمیده مغرب...

    در نیایش یک علف....

    در نگاه یک عاشق

    در کلام یک فیلسوف..

    در میان اینهمه ازدحام...

    .. این همه تنهایی. ..

    اینهمه سکوت ...

    ميبينم و ميشنوم...

    من از دل ميگويم

    من از حرفي كه در ماست

    من از جوششي كه حضوري ميرساند

    من از جان خود سخن ميگويم

    رنگ خاصي بر كلامها نپاشيد

    گاه آسمان هست تا بفهماند

    در پس ابر خورشيد است و در آغوش آفتاب باران...

    javahermarket

    بـــه امــیــدی که ...

    دل دیــوانــه کــه خــود را بـه سـر زلـف تـو بـسـتـسـت

    کــس بــر او دسـت نـیـابـد کـه سـر زلـف تـو بـسـتـسـت

    چــکـنـد طـالـب چـشـمـت کـه ز جـان دسـت نـشـویـد

    بـوی خـون آیـد از آن مـسـت‌ کـه شمشیر به دست است

    بـــه امــیــدی کــه شــبــی ســرزده مــهــمــان مــن آیــی

    چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

    مــن و وصــل تــو خــیــالــیـسـت کـه صـورت نـپـذیـرد

    کــه تــرا پــایــه بــلــنــدســت و مــرا طــالـع پـسـتـسـت

    گــفــتــم از دســت تــو روزی بــنــهــم سـر بـه بـیـابـان

    دســت در زلــف زد و گــفــت‌ کــیـت پـای بـبـسـتـسـت

    حـــاش لـــلــه کــه رهــایــی دلــم از زلــف تــو بــیــنــد

    کــه دلــم مــاهــی بـسـمـل بـود و زلـف تـو شـسـتـسـت

    گـــرد آن دانــهٔ خــال تــو ســیــه مــوی تــو دامــســت

    دل شــنــاسـد کـه تـنـی هـرگـز ازیـن دام نـجـسـتـسـت

    دل قـــاآنـــی ازیـــنـــســان کــه بــه زلــف تــو گــریــزد

    چون بــرآشــفــتــه یــکـی رومـی هـنـدوی پـرسـتـسـت

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:شعر,دلنوشته,زیبا,جالب,سینه,زلف,جان,لب,امید,مهمان,سخن,چشم,اشفته,هندو,بسمل,گریز,
  • یک مژه خفتن

    دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
    وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
    تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
    من مست چنانم که شنفتن نتوانم
    شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
    گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
    با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
    گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
    دور از تو من سوخته در دامن شب ها
    چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
    فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
    چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
    ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
    دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:خفتن,یار,دلنوشته,زیبا,شب,چشم,سخن,باغ,پاییز,شکفتن,سایه,دیوار,مهتاب,نگاه,
  • ستایش خرد

    کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
    کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
    خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
    خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
    ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
    خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
    چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
    کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش
    هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
    ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
    خرد چشم جانست چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
    نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
    سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
    خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
    حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود
    تویی کرده‌ی کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان
    به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
    ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
    چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من

    javahermarket

    من خدايي دارم ...

    مــن خـُـدایـی دارم، كـه در ایــن نـزدیــكـی است

    نــه در آن بـالاهــا !

    مهــربـان، خــوب، قـشـنگ.........چـهـره اش نــورانـیسـت ٬

    گـاهـگـاهـی سـخـنـی مـی گـویـد، بــا دل کــوچــک من،

    سـاده تـر از سـخـن ســادهِ مـــن!

    او مــرا مـی فـهـمـد٬

    او مــرا مـی خــوانــد، او مــرا مـی خـواهـد٬

    او هــمـه درد مــرا مـی دانــد...

    یـــاد او ذکــر مــن اســت، در غـَم و در شــادی٬

    چــون بــه غـَم مــی نــگـرم، آن زمــان رقـص کــنان می خـنـدم

    که خـُـدا یــار مـن اسـت، کـه خُـــدا در هـمـه جـا یـاد مــن اسـت

    او خُــدایـسـت کـه هـمـواره مــرا مـی خـواهـد...

    او مــرا مـی خـوانـد، او مــرا مـی خــواهـد...

    او هــمـه درد مــرا مـی دانــد.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:خدا,دلنوشته,زیبا,رقص,غم,شادی,یاد,کوچک,دل,سخن,ساده,چهره,نزدیکی,قشنگ,مهربان,خوب,
  • كوك كن ساعتِ خويش !

    كوك كن ساعتِ خويش !

    اعتباري به خروسِ سحري، نيست دگر

    دير خوابيده و برخاسـتنـش دشـوار است

    كوك كن ساعتِ خويش !

    كه مـؤذّن، شبِ پيـش

    دسته گل داده به آب

    و در آغوش سحر رفته به خواب

    كوك كن ساعتِ خويش !

    شاطري نيست در اين شهرِ بزرگ

    كه سحر برخيزد

    شاطران با مددِ آهن و جوشِ شيرين

    دير برمي خيزند

    كوك كن ساعتِ خويش !

    كه سحرگاه كسي

    بقچه در زير بغل،

    راهيِ حمّامي نيست

    كه تو از لِخ لِخِ دمپايي و تك سرفه ي او برخيزي

    كوك كن ساعتِ خويش !

    رفتگر مُرده و اين كوچه دگر

    خالي از خِش خِشِ جارويِ شبِ رفتگر است

    كوك كن ساعتِ خويش !

    ماكيان ها همه مستِ خوابند

    شهر هم . . .

    خوابِ اينترنتيِ عصرِ اتم مي بيند

    كوك كن ساعتِ خويش !

    كه در اين شهر، دگر مستي نيست

    كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از ميكده برمي گردد

    از صداي سخن و زمزمه ي زيرِ لبش برخيزي

    كوك كن ساعتِ خويش !

    اعتباري به خروسِ سحري نيست دگر

    و در اين شهر سحرخيزي نيست

    و سحر نزديک است

     

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:کوک,ساعت,دیر,حمام,شهر,مستی,سخن,سحر,نزدیک,كوك كن ساعتِ خويش !,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    در گیر و گدار این سکوت

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا