یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

تو را ... تو را کم دارم این روزها ...

چیزی کم دارم !

حس غریب گم شده ای

نزدیک؛

مثل اشک به گونه هایم

و دور ؛

مثل فاصله ... من ... تو ... آرزوها !

چیزی کم دارم

شبیه هوس کردن اقاقی

در زمستانی سرد !

لمس یک رویای محال

پس از آه حسرت آلود بیداری !

و چشم های تو

نشانی از گم شده ام دارد

اندوهی که می شناسم اش !

دستی به شانه ام می گذاری

شاید این مرده

به تلقین : « دوستت دارم»

جان بگیرد !

اما من سردم است،

هوای مــــــردادی خنده ای ،

نگاه باران زده ای ،

سلام ساده ای ،

دل بیقراری ،

چیزی را

کم دارم

که در روزمرگی ها گم شد ...

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:هوس,محال,رویا,حسرت,ارزو,حسرت,ساده,بیقرار,مرگ,سلام,
  • یک سبد ستاره چیده ام برای تو

    من همان شبان عاشقم

    سینه چاک و ساکت و غریب

    بی تکلّف و رها

    در خراب دشتهای دور

    ساده و صبور

    یک سبد ستاره چیده ام برای تو

    یک سبد ستاره

    کوزه ای پُر آب

    دسته ای گل از نگاه آفتاب

    یک رَدا برای شانه های مهربان تو!

    در شبان سرد

    چارُقی برای گامهای پُر توان تو

    در هجوم درد...

    من همان بلال الکنم ، در تلفظ تو ناتوان

    وای از این عتاب! آه....

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:سبد,ستاره,شانه,مهربان,افتاب,نگاه,ساده,صبور,ساکت,غریب,کوزه,ستاره,رها,
  • من نميخواهم همه اين حرف ها را بشنوم...

    آدمهاي زيادي نيستند

    كه برايم مهم باشند،

    آنقدر كه بخواهند ذهنم را مشغول كنند يا نگاهم را ،

    اما

    گاه براي آدمهايي واقعا متاسفم

    براي حقارتشان

    كوچكيشان

    پوچيشان

    و بيشتر از همه براي قضاوتهايشان

    ...

    باز ميگذارم در وادي خود بمانند

    حيران و سرگردان،

    هرگونه دوست دارند

    بخوانند و بگويند و بيايند و...

    اين دنيا حرفهاي زيادي دارد

    ومن نميخواهم

    همه اين حرف ها را بشنوم

    من

    درونم غوغاييست

    و چه ساده نگاهها تفسير اين دلي هستند

    كه نمي دانند...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:ساده,حیران,قضاوت,سرگردان,ساده,نگاه,تفسیر,غوغا,متاسف,,
  • بايد شقايق كاشت

    بايد شقايق كاشت
    شمعداني ها را آب داد
    آسمان را آبي ديد
    در بهاري كه به دست من و توست
    و همين نزديكيست
    باغ را بايد ساخت
    و به عرياني آن جامعه سبز پوشاند.
    و سحرگاهي زود
    با بهار
    با مهر
    آشتي بايد كرد
    ساده بايد زيست.
    عشق

    منشور نگاهيست

    كه تماميت آن

    نوراني ست


    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:دلنوشته,عاشقانه,سحر,منشور,اشتی,ساده,شقایق,بهار,
  • حال الان من .....

    آدم خیلی چیزا تو زندگیش می خواد

    به خیلیاش می رسه . به خیلیاشم نه

    اما همیشه اون چیزایی که بهشون نرسیده یادش می مونه

    مثل یه آرزو مرورشون می کنه . واسشون گریه می کنه . غمگین می شه حتی وقتی دیگه بهشون نیازی نداره

    همیشه همینطوره . وقتی به چیزی که آرزوشو داری می رسی ، خوشحالی . انگار تمام خوشبختی دنیارو تصاحب کردی

    دلت می خواد این خوشیو به رخ تمام غمای زندگیت بکشی . هیچ چیز دیگه ای واست اهمیت نداره

    ولی این رسیدن ِ لذتی داره که خیلی طول نمی کشه . تاثیرش کم و کمتر می شه تا دیگه فراموشش می کنی

    اما وقتی به چیزی که دلت می خواد نمی رسی

    چیزایی که آرزوشو داری و هر شب با خیالشون می خوابی و با حسرتشون بیدار میشی ...

    چیزایی که وقتی خوابشونو می بینی بارها اون خواب و مرور می کنی ...

    اگه به این چیزا نرسی ... نرسیدن و مزمزه می کنی ...

    ناکامی تا همیشه زیر زبونت می مونه . همه چیو واست تلخ می کنه

    سعی می کنی کم کم فراموشش کنی . به روی خودت نیاری کجاها رو باختی

    گرد و غبارایی که از جنگت با خودت ... کم کم ته نشین می شن و آروم
    می گیرن

    اما فقط یه تکون ... یه اتفاق ساده لازمه که همون غمایی که توو دلت ته گرفتن بیان بالا ....

    پخش شه توو هوا ... بره توو چشات و همه چیو مثل روز اول آشوب ببینی.........

    javahermarket

    من خدايي دارم ...

    مــن خـُـدایـی دارم، كـه در ایــن نـزدیــكـی است

    نــه در آن بـالاهــا !

    مهــربـان، خــوب، قـشـنگ.........چـهـره اش نــورانـیسـت ٬

    گـاهـگـاهـی سـخـنـی مـی گـویـد، بــا دل کــوچــک من،

    سـاده تـر از سـخـن ســادهِ مـــن!

    او مــرا مـی فـهـمـد٬

    او مــرا مـی خــوانــد، او مــرا مـی خـواهـد٬

    او هــمـه درد مــرا مـی دانــد...

    یـــاد او ذکــر مــن اســت، در غـَم و در شــادی٬

    چــون بــه غـَم مــی نــگـرم، آن زمــان رقـص کــنان می خـنـدم

    که خـُـدا یــار مـن اسـت، کـه خُـــدا در هـمـه جـا یـاد مــن اسـت

    او خُــدایـسـت کـه هـمـواره مــرا مـی خـواهـد...

    او مــرا مـی خـوانـد، او مــرا مـی خــواهـد...

    او هــمـه درد مــرا مـی دانــد.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:خدا,دلنوشته,زیبا,رقص,غم,شادی,یاد,کوچک,دل,سخن,ساده,چهره,نزدیکی,قشنگ,مهربان,خوب,
  • سخن مرا بشنو...

    ای تندر خیال،ای باد وحشی غرب ،ای دم سرد خزان،ای وجود نامرئی که برگهای مرده ،از برابر تو همچون ارواح از مقابل جادوگران میگریزند، تو که دانه های بالدار درختان را بردوش خود مینشانی وبه خوابگاه تاریک زمستانی آنان میبری ،سخن مرا بشنو ...
    تو که در مسیرت ابرها چون برگهای نیم مرده روی زمین ،ازشاخه های در هم آمیخته آسمان ودریا فرو میریزند وبا خود باران ورگبار به ارمغان می آورند...سخن مرا بشنو.
    اگر من برگی خشک بودم ومیتوانستم بر بال تو نشینم و از زمین برخیزم ،
    اگر ابری تند گذر بودم ومیتوانستم همراه تو بگریزم ،
    اگر موج دریا بودم و میتوانستم با دست تو به پیچ وتاب درآیم وبا نیروی تو ،ای سرکش نا مغلوب شدنی ،شریک شوم،
    اگر لا اقل میتوانستم بدوران کودکی بازگشت کنم وچون آن روزگاران شیرین که در نظرم پیشی گرفتن از سرعت سیر آسمانی توکاری بس ساده وناچیز بود،شریک ولگردی تو در آسمان گردم ،
    در آنصورت دیگر احتیاج بدان نداشتم که چنین با زندگی ستیزه کنم وبرای نجات خود ازچنگ نومیدی وغم ،دست بدامان تو زنم .
    اما اکنون،از تو تقاضا دارم که مرا چون موج دریا،چون پاره ابری سبک ،چون برگی خشک با خود برگیری وهمراه ببری ،
    زیرا دیرگاهی است که در خارستان زندگی افتاده ام واز زخمهای تنم خون میچکد!ای باد غرب،بار سنگین ایام پشت کسی را زیر خود تا کرده که خود همچون تو سرکش وتندومغرور است.
    همچنانکه با وزش خود جنگل خاموش را ارغنون وار بناله در می آوری ،مرا نیز ارغنون خود کن ،چه باک اگر من نیز دراین راه چون درختان جنگل برگ وبار خویش را ازکف بدهم؟
    مرا ارغنون خود کن تا با دست توانای تو ،از دل من وجنگل ،نوای عمیق خزانی که با همه افسردگی خود دلپذیر است برخیزد.
    ای روح سرسخت وخشمگین ،ای باد سرکش،بیا وروح من شو،بیا وخود من شو!

    javahermarket

    او برای همیشه دیر کرده است

    پرسید که چرا دیر کرده است ؟

    نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است؟

    خندیدم وگفت م :او فقط اسیر من است .

    تنها دقایقی چند تاخیر کرده است .

    گفتم :امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است…

    خندید به سادگیم آینه و گفت :احساس پاک تورا زنجیر کرده است!

    گفتم :از عشق من چنین سخن مگوی .

    گفت : خوابی !سالها دیر کرده است…

    در ایینه به خود نگاه میکنم ....آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است.

    راست گفت آیینه که منتظر نباش....

    او برای همیشه دیر کرده است.

    javahermarket

    یک داستان

    شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
    نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»
    واتسون گفت: «میلیون ها ستاره.»
    هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»
    واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.
    شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:«واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»

    در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین و ساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم یا سعی می کنیم پیچیده فکر کنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم.

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:شرلوک,زندگی,واتسون,فکر,احمق,ساده,نتیجه,اوایل,تابستان,مشتری,چادری,نتیجه,احمق,,
  • **داستان "فرشته بیکار"**

    مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها

    نگاه می کند هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند

    و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را

    داخل جعبه هایی می گذارند.

    مرد از فرشته‌ای پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟

    فرشته در حالیکه داشت نامه ی را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ،

    ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند

    تحویل می دهیم

    مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل

    پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

    مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟

    یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند

    را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم.

    مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته!!

    مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چکار می کنی و چرا بیکاری ؟

    فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده

    ، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده بسیار کمی جواب می دهند .

    مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟!

    فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند :خدایا متشکریم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 8 مهر 1391برچسب:فرشته,بنده,پیک,کاغذ,تحویل,تصدیق,ساده,متشکرم,تنها,رویا,عالم,مشغول,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    تو را ... تو را کم دارم این روزها ...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا