شکرشکن
من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
و بجز مهري هات بر سر هيچ عهد نپايي
اين همه آدم خو شتيپ و موفق سر راهت
چه شد آخر به سرت زد که دل من بربايي؟
دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
واقعا خام شدم، فارغ از اين چون و چرايي
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
خب! گرفتم پي بدهاي زمانه؛ نه! خدايي...
اين نصيحت که نمودي، ز کجاي تو در آمد؟
تو کجايي که ببيني منِ بدبخت! کجايي؟!
مرد آن است که از دام تاهل بگريزد
که تاهل همه بند است و تجرد، چو رهايي
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
که کند شاد مرا، بلکه طلاق است و جدايي
من ندانم به چه نحوي بدهم مهريه ات را
شايد آخر بروم در پي دزدي و گدايي
فقر و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است؛ تحمل بکنم بار جدايي
خلق گويند: (برو یک زن ديگر بسِتان ) نه!
زن گرفتن، همه خبط است؛ چه مفرد، چه دوتايي
"شکرشکن"