یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

بازم شبهام تنهاییه

سکوتم را به کله باری از غصه به دست با می سپارم

تا با سرعتی از مهر به سوی خد بروند

و بگوییند ان نیم نگاهت هم را دیگر نمی خواهم

ولی گاه به این می نگرم که بدون حضورش هیچم و پوچم

ولی ای ای فرشته ی انصاف

.

.

.

حق این نبود

تمام احساسم را ازت می خواهم

از تو که برای امتحان شرط عاشقی می کذاری و خود ما را به مرحله ی امتحان می گذاری

من که دگر توان ندارم

پایان راه منو تو

تو با دیگری

منم با

.

.

.

.

یادت سر می کنم بس

خدانگهدار فرشته ام

این اشک ها را واسته ی خوش بختیت میکنم نزد خدا

و به حرمت خیانت می خواهم که خیانتی نبینی

پشت را می خواه نگاه نکنی

گولوله های اشک روی زمین دیدن ندارد

خوهاشا نگاه نکن

به حرمت ان عشق اسمانیمان که

حرمت شکنی کردی با گردن بند خیانت رفتی

خواهش میکنم نگاه نکن

ممکن است این احساس من پیر مانع خوش بختیت شود

تو می سپارم به خدا

به حرمت همان خدا می خواهم که در صلح ارامش

روزات را سپری کنی

.

.

برو فرشته ام

نبودنت با بودنت برای من فرقی ندارد

برو

شاید نباشی ولی همان قدر در قلبمی

عشقه من

زندگی را همچون کودکی برایت تشبیه می کنم

که به ان کودک برای کار خوبش

کاکائو هدیه گرفته بود

هدیه ی سوی خدای حالا دگر دارد می رود

درست بود از سوی خدا بود

ولی من لایق نبودم

من بودم که خیانت کردم

حالا دگر اب پاکی ریختم کاری کردم

که بروی فکر نکنی همدمی هم بود

از اینکه دگر به یادم نباشی راضی ام

مثل همان روزی که قولش را دادی

.

خیانت.صلح.ارامش.

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:توان,پایان,عاشقانه,زیبا,امتحان,خدانگهدار,فرشته,حرمت,خیانت,صلح,ارامش,فروشگاه,,
  • امروز به پایان دفترم نزدیکم

    یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
    امروز هم گذشت
    با مرور خاطرات دیروز
    با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
    و من شتابان در پی زمان بی هدف
    فقط میروم ..فقط میدوم
    یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
    گرمی مهر تو را میخواهند
    غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
    میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
    صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
    فقط صدایی مبهم
    قول داده بودی برایم سیب بیاوری
    سیب سرخ خورشید
    سیب سرخ امید
    یادت هست؟؟؟
    و رفتی و خورشید را هم بردی
    و من در این کوچه های تنگ و تاریک
    سرگردانم و منتظر
    برگی از زندگی ام را ورق میزنم
    امروز به پایان دفترم نزدیکم

    javahermarket

    يكی را دوست می‌دارم

    يكی را دوست می دارم
    يكی تنهاتر از خود را
    در اين صحرای بی پايان
    دلی درياتر از خود را
    ******
    يكی را دوست می‌دارم
    يكی مثل حضور گل
    كه از باغ نگاهش مست
    می‌گردد دل بلبل
    ******
    يكی را دوست می‌دارم
    ولی نامش به يادم نيست
    هوايش بال و پر بشكست
    ولی بامش به يادم نيست
    ******
    يكی را دوست می‌دارم
    تن باران سر انگشتش
    چه تنها با خيالش رفت
    دل تنگ من از پشتش
    ******
    يكی را دوست می‌دارم
    هوايی كرده چشمم را
    خودش اهل همين جا بود
    كجايی كرده چشمم را
    ******
    يكی را دوست می دارم
    كه خوابم را تصرف كرد
    ردیف نرم گيسويش
    كتابم را تصرف كرد
    ******
    يكی را دوست می‌دارم
    كه من را دوست می‌دارد
    نگاهش مثل مهتاب است
    كه روی بركه می‌بارد

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:کجا,دوست,خیال,اهل,تنها,دلتنگ,گیسو,مهتاب,نگاه,برکه,کتاب,ردیف,صحرا,دریا,پایان,هوا,بلبل,,
  • داستان من _تو و او

    داستان من.تو.او
    داستان کوتاه تامل برانگیز از قضاوتهای هر روز مردمی که حوادث را ماکزیمم تا یک متر عقب تر از مجرم می بینند.


    من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم ...
    تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی ...
    او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟!

    من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم ...
    تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...
    او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

    معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود : علم بهتر است یا ثروت ؟!

    من نوشته بودم علم بهتر است
    مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید


    تو نوشته بودی علم بهتر است
    شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی


    او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
    خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

    معلم آن روز او را تنبیه کرد
    بقیه بچه ها به او خندیدند
    آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
    هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
    خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
    شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
    گاهی به هم گره می خورند
    گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت ...

    من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
    تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید ...
    او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

    سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

    من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم ...
    تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد ...
    او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت ...

    روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

    من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم ...
    تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی ...
    او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !!!

    من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ، کسی را کشته است
    تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی
    او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه :
    برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!!

    چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود

    من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
    تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
    او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

    وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

    من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
    تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
    او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

    زندگی ادامه دارد ، هیچ وقت پایان نمی گیرد

    من موفقم : من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
    تو خیلی موفقی : تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
    او اما زیر مشتی خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

    من , تو , او
    هیچگاه در کنار هم نبودیم
    هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
    اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود...؟!!

    javahermarket

    ما آمدنی به رنگ رفتن داريم


    ما خلوت رخوت زده ی مردابيم
    تصوير سراب تشنگی در آبيم

    عالم کفنی به وسعت بی خبری است
    ای خواب تو بيداری و ما در خوابيم





    هستی نفس ساعت سرگردانيست
    در ثانيه ها دلهره ی پنهانيست

    تسبيح قيامت است در دست زمان
    هر دانه ی آن جمجمه ی انسانيست



    ما ريشه ی لحظه های بی بنياديم
    ما خاک عبور نا کجا آباديم

    ما فلسفه ی گذشتن از خويشتنيم
    باديم و اسير هرچه بادا باديم



    چون باد هوای کوی و برزن داريم
    پيراهنی از عبور بر تن داريم

    هر جاده قدم قدم تورا می گويد
    ما آمدنی به رنگ رفتن داريم



    ای کاش حديث کوچ باور می شد
    ديواره ی هرقفس پر از در می شد

    من مانده ام و خيال پروازی سبز
    ای کاش شبی دلم کبوتر می شد



    ما وقت نگاه را دمی دانستيم
    از دانش چشم تر کمی دانستيم

    گژتابی دست ها و بی مهری سنگ
    ما آينه بوديم و نمی دانستيم



    در حنجره ام شور صدا نيست رفيق
    يک لحظه دلم ز غم جدا نيست رفيق

    بگذار که قصه را به پايان ببرم
    آخر غم من يکی دو تا نيست رفيق

    javahermarket

    دلنوشته

    می گویند هر سلامی سرآغاز یک پایان است و هر پایانی سرآغاز یک خداحافظی دردناک ... اما به ناچار و از روی ادب باز
    این واژه تلخ را بیان می کنم .... سلام زندگی .. سلام ای دلتنگی عزیز ... سلام ای بهار خزان شده .. سلام ای ثانیه های برباد رفته ... سلام غربت غریب .... سلام ای رفیق دلتنگی هایم ... همدم بی کسیم ... سلام مهربان ترین مهربانان .. سلام فرشته مهربون من .. سلام دوست خوب من .... سلام !
    دلم برای از تو نوشتن تنگ است ای دلتنگی عزیز .... برای از تو نوشتن واژه ها را کم آورده ام .. دل کوچکم بهانه های تو را دارد ...
    این روزها عجیب دلتنگ تو هستم ... چقدر پشت دیوار کبود احساس نشستم تا شاید صدای آشنایی مرا بخواند .. چقدر در جاده های خلوت حسرت پرسه زدم تا شاید نشانی از تو بیابم .. چقدر در کوچه پس کوچه هایی غریب وجودم راه رفتم تا شاید اثری از تو بیابم ... چقدر فانوس نگاهم را به جاده های دراز آویخته ام و با نگاهی منتظر به امید تماشایت نشستم ..... کجایی دلتنگی عزیزم ... کجایی رفیق تنهایی هایم ... چقدر از من دور شده ای .. کدام نگاه تو را آنچنان محصور خود کرده که دیگر از دل خسته من یادی نمی کنی ... جادوی کدام کلام تو را از من اینچنین دور کرده است .... کدام عاشقی عاشق مهربانی تو شده است .چقدر این روزها دلتنگ توام .... چقدر دلم برای از تو نوشتن تنگ است ای دلتنگی عزیز .... دیگر مرا به نام نمی خوانی ... دلم برای صدای پر مهرت گرم است .... رفیق دلتنگی هایم کاش انروز انقدر دلخوش چیز های بیهوده نبودم و به اشتباه اسم شخص دیگری را نمی بردم .چقدر مست و مدهوش بودم ... چقدر سرم شلوغ بود .. چقدر بی جواب ماندی ..... چقدر صدایم می کردی و صدایت را پاسخی ندادم .... یادت هست .. هر روز ... هر ساعت .. هر لحظه .. چقدر به نام خواندی مرا .. ولی افسوس !!!
    آه ادرس خانه ات را گم کرده ام ....... دوباره رفیق دلتنگی هایم شو .. دستهایم یخ زده است ...هر روز که از خواب بیدار می شوم منتظر صدای گرمت هستم .. آدرس جدیدت را به من بده ....

    (یک دوست گمنام )

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    بازم شبهام تنهاییه

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا