عکسهای زیبا و دیدنی
نفسم بالا نمیاد تنم چه سرده با منه ازم جدا نمیشه حتی واسه یه لحظه رنگه زیبای خاطره های با تو بودن... ببین با من چیکار کردی ببین دستام و روحم... میلرزم مثله باد و بیقرارم شاهد مرگمم... تویه فکرم ....فکره دستایی که هیچوقت لمسش از یادم نمیره هیچوقت دستایی که دستایه غریبم رو گرفت محو گرماش شدم.. که یهو میون راه دیدم که تنهام گذاشته... سراب بود انگار.. یه وقتی بهم گفتی دوستم داری ولی من از عمق وجودم عاشقه تو شدم که آخرش غم دادی به دستم... تصویر نازت روبروی چشمامه منو دیوونه میکنه یاد بویه خوبه لباست... وقتی بغلش میکنم شالت رو میون دستام تن تو رو حس میکنم... یهو اشکم جاری میشه رو صورتم و روبرومه عکسات... هنوز هم زمزمه میشه تویه گوشه من حرفات... صدات رو دارم بگو که باز میای دوباره... نگو نمیشه روزگار اینه که اینا شعاره ... سراغم رو نمیگیری و انگار تو منو فراموش کردی به راحتی... نمی تونم تو قالب کلمه و حرف احساسم رو بگم که داره منو میبره تا پایه مرگ... من به معنای تمام اسیر تو شدم... تو کشیدی منو به صلیب فکری... تویه هر گوشه این اتاق تاریک و دلگیر نشستم و گریه میکنم... با اینکه سراغی از من نگرفتی زنگ زدم مادرت شاکی به شکلی جوابم رو داد بهم گفت کافیه هری... شکسته شد دله من مثله همیشه که من خواستم فقط حرفم رو بهت بگم ... اگه بدونم شکسته من تو رو آروم میکنه من میشکنم واست تا دارم تو بدن جون... یه حسه بدی دارم و چشمام می باره... قرصی میخورم تا بتونم بخوابم و تو رو تو خواب ببینم ... آخه خیلی دلتنگتم ...
از شوق به هوا
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام ...
صـدای پای تو که می روی
صـدای پای مــرگ که می آید . . . .
دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !
...
به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را
از خاطر چشمها و پاها پاک کنم
دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند
و آسمان غبارآلود این دشت را
طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
شناسنامه
من حسینم
پناهی ام
من حسینم , پناهی ام
خودمو می بینم
...خودمو می شنفم
تا هستم جهان ارثیه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش
وقتی هم نبودم مال شما.
اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو
ها؟!
پیست!!
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی....
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
کهکشان ها، کو زمینم؟!
زمین، کو وطنم؟!
وطن، کو خانه ام؟!
خانه، کو مادرم؟!
مادر، کو کبوترانم؟!
...معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!
... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...
کـــاش !
دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند
گریزی نیست
اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است
باید سر به بیابانها گذاشت!
در
سلام ،
خداحافظ !
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
بازشود این در گم شده بر دیوار...
سالهاست که مرده ام
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستاره ها تسکینم...
چرا صدایم کردی ؟
چرا ؟
بــی شــــکـــــ . . .
جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند
چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق
جهـــانی بـــرای تـــــو. . .
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد
شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچکس حقیقت من را نشناخت
جز معلم ریاضی عزیز ام
که همیشه می گفت
گوساله, بتمرگ
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...
و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی تو می خندی
صاف تر می شود...
داستان يه حالگيري خيلي شديد(خیلی خیلی با حال)
دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.
پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:
لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم
و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!!
ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم.
من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرتدخترجوان رنجيـده خاطر از رفتار مرد،
از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسي از نامزد،
برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند
و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش،
در يک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي کند،
به اين مضمون:
روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم،
لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهاي توي پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان
ديگه تورو نمي بينم ،شبها کنار پنـجره
من موندم واين کوچه وعمري که داره ميگذره
وقتي که دلتنگت مي شم حس مي کنم کنــارتم
اين آخرين پاييزيه ، که من در انتظارتم
ميخواي بياميخواي نياديگه گذشت آب از سرم
منم مي خوام مثل خودت از هرچي دارم بگذرم
از عشق تو بگذرم و راحــت شم از دلواپسي
ديره اونروزي که بخواي بياي به دادم برسي
اون عکس يادگاريتم ،هنـوز کنج اتـاقمه
گاهي بهش زل مي زنم ،با چشمي که پر ازغمه
بعضي روزا حس مي کنم،هنوز توهم بـه يادمي
اما يادم مي افته تـو گفتي کـه بي خيالمي
من مي دونم الان دلــت پشيمون از دل کندنه
از راه دور حرف دلت،رو عکست اينجا مي زنه
راستش الان تنهاييام وبا خـدا خلوت مي کنم
درد و دلامو گوش مي ده و.......
با ياد تو بود
كه مينوشتم
با ياد توست
كه مينويسم...
كه در دل سرد برفي امشب
با تمام شادي
صدايت ميكنم
تو را ميبلعم...
با نام "تو"
ياسهاي معطر از كلامم ميريزد
زمين و حس مي رويد
كه ما
زاده شده ايم
بر سرير عشق
در چهارچوب اين لحظه هاي خاطره
در اين شب
كنار ياد و سرما
دور هم
فروزانيم
تو
در ازدحام اينهمه حضور
كلام و عكس
ميان طپيدنهاي شعر من
پيدايي
بر شرار بلند
عاشقانه هايم
برقص
بوسه ام نثار توست
كلامم از آن تو
اين دل
جز بر تو عاشق نشد
كليد اين دل
در دستان تو بود
پيشتر ها
بازش كردي
باهمان نوشته ها
كلامها
حرفها
...
اين دل
رنجهايي دارد اما
در عشق
يكه تاز است
مهرتو را دارد
و تو را هزاران بار بيشتر از اتفاق تو
كشف كرده است
اين آغ.ش جز تو هيچ چيزي را در بر نميگيرد..
به گوشه هاي من كه ميرسي
با تامل قدم بردار
تو با چراغي از مهر
با ب.سه اي از عشق
و با دستي كه هميشه محكم ميماند
درها را ميگشايي
تو پنهان درون مرا در ميابي
من
تمام اين خالي را براي تو نگه داشته ام
ساليان بسياري بايد
تا كه بر دروديوارش بياويزيم تمام عكسهاي مشترك
خاطراتمان را
بودنمان را
...
به يكه بودنت شك نكن
تو اسير قلب من شدي
و
من رهاي آغ.ش تو...
داستان من.تو.او
داستان کوتاه تامل برانگیز از قضاوتهای هر روز مردمی که حوادث را ماکزیمم تا یک متر عقب تر از مجرم می بینند.
من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم ...
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی ...
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟!
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم ...
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت !
معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود : علم بهتر است یا ثروت ؟!
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود ...
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت ...
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید ...
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم ...
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد ...
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت ...
روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم ...
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی ...
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !!!
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ، کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه :
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ، هیچ وقت پایان نمی گیرد
من موفقم : من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی : تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود...؟!!