یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

خصوصیات

خصوصیات دانشجویان کشورهای مختلف

ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد!



هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و



همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس



ماجراهای عاشقانه و اکشنی پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی

می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!





چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف



خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!





اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از



قبیله توتسی را می کشد!



انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا



پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این



موجودات هم درس می خوانند!



ایران: عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر



کلاس اختصاصی جزوه می نویسد!
معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق



عبارت «خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر



روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای



دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی



ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها



تکرار می شود!او چت می کند! خیابان متر می کند، ودر یک کلام



عشق و حال می کند! همه کار می کند جز اینکه درس بخواند...

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 19 آبان 1391برچسب:خصوصیات,ماجرا,عاشقانه,دانشجو,هند,امریکا,انگلیس,المان,دانشگاه,ایرانی,طنز,
  • داستان طنز ۴ داشنجو




    برترین ها: چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

    روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.



    سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.

    مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

    که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

    آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

    استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.

    امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

    ۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

    ۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

    الف) لاستیک سمت راست جلو
    ب) لاستیک سمت چپ جلو
    ج) لاستیک سمت راست عقب
    د) لاستیک سمت چپ عقب

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 19 آبان 1391برچسب:طنز,دانشجو,مسافرت,دروغ,امتحان,دانشگاه,استاد,
  • طالع بینی دانشجویی (طنز)

    متولدین فروردین ماه:
    دختر یا پسر فرقی نمی كند، شما باید بدانید چون در ماه اول سال به دنیا آمده اید و كنكور ارشد در ماه آخر سال (اسفند) برگزار می شود، روز امتحان دیر از خواب بیدار می شوید، بعد در ترافیك گیر می كنید و احتمالاً از كوچه كه رد می شوید زنی با یك سطل آب كف از شما استقبال خواهد كرد (به عبارتی بدرقه) از تمام این مخاطرات كه بگذرید، جلوی حوزه امتحانی متوجه گم شدن كارت ورود به جلسه تان می شوید بنابراین توصیه می شود بیخود دنبال دردسر نروید و از هرگونه تلاشی برای رسیدن به مقاطع بالاتر دانشگاهی خودداری كنید!


    متولدین اردیبهشت ماه:
    اول، قدم نورسیده را به مامان و بابا تبریك می گوییم. تو اگر دختر باشی، اسمت یا رکسانا است یا مرسده و اگر پسر باشی اسمت یا هوخشتره است یا جغتای (البته گوسفندان اسمهای دیگری هم دارند)، متولدین این ماه خیلی بی جنبه اند، آخر لزومی ندارد به بقالی سر كوچه تان پز بدهی كه بعد از یازده سال فوق قبول شده ای، خبر قبولی را احتمالاً در مراسم خاكسپاری یكی از بستگان می شنوی و چنان قهقهه ای میزنی كه گوركن با بیل و صاحب عزا با دسته بیل به دنبالتان خواهند دوید.


    متولدین خردادماه:
    همانطور كه از اسم ماه تولدتان پیداست، دچار درس خواندن افراطی از نوع طالبانی می باشید (همان خرخوان خودمان) دخترهای خردادی یك روز قبل از كنكور ارشد برایشان خواستگاری پیدا می شود (آنهم كچل پلاك لیزری نمره قبرس)، پس بهتر است كه دنبال بختشان بروند و فرصت را به پسرهای خردادی بدهند (كه برای پنجمین بار امتحان می دهند).

    javahermarket

    دردسر هاي دانشگاه

    دوران قبل از دانشگاه = حسرت 
    قبول شدن در دانشگاه = صعود
    كنكور = گذرگاه كاماندارا
    دوران دانشجويي = سالهاي دور از خانه
    خوابگاه دانشجويي = آپارتمان شماره13
    بي نصيبان از خوابگاه = اجاره نشين ها
    امتحان رياضي = كشتار بيوجرسي
    امتحان ميان ترم = زنگ خطر
    امتحان پايان ترم = آوار
    ليست نمرات دانشجويي = ديدنيها
    نمره امتحان = پرنده كوچك خوشبختي
    مسئولين دانشگاه = گرگها
    استادان = اين گروه خشن
    اشپزخانه = خانه عنكبوت
    رستوران دانشگاه = پايگاه جهنمي
    پاسخ مسئولين = شايد وقتي ديگر
    دانشجوي اخراجي = مردي كه به زانو در امد
    دانشجوي فارغ التحصيل = ديوانه از قفس پريد
    دانشجوي سال اولي = هالوي خوش شانس
    واحد گرفتن = جدال بر سرهيچ
    مدرك گرفتن = پرواز بر فراز آشيانه فاخته
    پاس كردن واحدها = آرزوهاي بزرگ
    مرگ استادها = جلادها هم ميميرند
    محوطه چمن دانشگاه =حريم مهرورزي
    استاد راهنما = مرد نامرئي
    كمك هزينه = بر باد رفته
    درخواست دانشجويان = بگذار زندگي كنم
    دانشجوي دانشگاه صنعتي = بينوايان
    برخورد استادان = زن بابا
    اتاق رئيس دانشگاه = كلبه وحشت
    شب امتحان = امشب اشكي ميريزم
    تقلب در امتحان = راز بقا
    يادگيري = قله قاف
    دانشجوي معترض = پسر شجاع
    دكتر بهداري = گله بان
    تربيت بدني1 = راكي
    تربيت بدني2 = راكي
    خاطرات استادها = اعترافات يك خلافكار
    انصراف = فرار از كولاك
    تصييح ورقه امتحان = انتقام
    نمره گرفتن از استاد = دوئل مرگ
    شاگرد اول = مرد 6مبليون دلاري
    آرزوي دانشجويان = زلزله بزرگ
    هيئت علمي = سامورا يي ها
    رئيس دانشگاه = ديكتاتور بزرگ
    رفتن به خوابگاه دختران = عبور از ميدان مين
    رئيس اموزش = هزاردستان
    معاون اموزش = دزد دريايي
    برخورد مسئولين = كميسر متهم ميكند
    از دانشگاه تا خوابگاه = از كرخه تا راين

     
    درد سر دانشگاه

    javahermarket

    داستان من _تو و او

    داستان من.تو.او
    داستان کوتاه تامل برانگیز از قضاوتهای هر روز مردمی که حوادث را ماکزیمم تا یک متر عقب تر از مجرم می بینند.


    من به مدرسه میرفتم تا در س بخوانم ...
    تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی ...
    او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا ؟!

    من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم ...
    تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...
    او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت !

    معلم گفته بود انشا بنویسید و موضوع این بود : علم بهتر است یا ثروت ؟!

    من نوشته بودم علم بهتر است
    مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید


    تو نوشته بودی علم بهتر است
    شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی


    او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
    خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

    معلم آن روز او را تنبیه کرد
    بقیه بچه ها به او خندیدند
    آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
    هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
    خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
    شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
    گاهی به هم گره می خورند
    گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت ...

    من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
    تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید ...
    او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

    سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

    من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم ...
    تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد ...
    او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت ...

    روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

    من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم ...
    تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی ...
    او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !!!

    من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ، کسی را کشته است
    تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی
    او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه :
    برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!!

    چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود

    من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
    تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
    او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

    وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

    من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
    تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
    او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

    زندگی ادامه دارد ، هیچ وقت پایان نمی گیرد

    من موفقم : من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
    تو خیلی موفقی : تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
    او اما زیر مشتی خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

    من , تو , او
    هیچگاه در کنار هم نبودیم
    هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
    اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود...؟!!

    javahermarket

    « مدرک تحصیلی ات چیه ؟

    چندسالپیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم،
    فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.
    ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
    « ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن
    بگیر.
    رفتم خواستگاری؛
    دختر پرسید:
    « مدرک تحصیلی ات چیه ؟»
    گفتم:« دیپلم تمام!»
    گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!
    پاشوبرو دانشگاه.»
    رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......
    (برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛)
    پدر دختر پرسید:« خدمت رفتی؟ »
    گفتم:« هنوز نه »
    گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو
    برو سربازی »
    رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم.
    (برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛)
    مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟
    گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛
    گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو
    سر کار ».
    رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛
    رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا
    سابقه کار بدهیم ».
    دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی
    تا کار بدهیم».
    (برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛)
    گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور
    کنم گفتند باید کار کرده باشی» گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد »
    رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.
    گفتند:« باید متاهل باشی»
    (برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛)
    گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل
    باشی »
    گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی »
    رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
    گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم »
    برگشتم؛
    رفتم نیم کیلو تخمه خریدم! دوباره دراز کشیدم جلوی
    تلویزیون و فوتبال نگاه کردم

    javahermarket

    داستان واقعی

    خانمي با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

    منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.

    مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس را ببينيم.

    منشي با بي حوصلگي گفت:ايشان امروز گرفتارند.

    خانم جواب داد: ما منتظر خواهيم شد.

    منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.

    منشي که دید زوج روستایی دست بردار نيستند، تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

    رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت و شلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

    خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي از اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.

    رييس با خشم گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي بر پا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.

    خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

    رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

    خانم يک لحظه سکوت کرد.

    رييس خشنود بود.

    شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.

    زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

    شوهرش سر تکان داد.

    رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.

    دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاه های جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد

     
    تن آدمی شریف است به جان آدمیت            نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

    javahermarket

    داستان واقعی جالب

    در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
    امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

    معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".

    معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

    معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.

    معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.

    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.

    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

    يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.

    شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.

    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

    چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.

    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

    تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.

    خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.

    بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!

    javahermarket

    حق دختران سرزمين من

    به دختراى ايرانى بايد مدال شجاعت و استقامت داد!
    مانتو كوتاه مى پوشه ؛نگاه آنچنانى بهش مى كنن ميگن نپوش تا نگات نكنن ؛
    توى نت تيكه ميندازن بهش!! ميگن عكس نذار تا حرف نشنوى ؛
    توى تاكسى مردك ميچسبه بهش!! ميگن سوار نشو تا نچسبن بهت ؛
    توى دانشگاه استاد بهش نظر داره!! ميگن خب درس نخون تا بهت نظر نداشته باشن ؛
    و كلا هر جا ميره به جرم دختر بودن بايد از رسولان الهى حرف بشنوه ؛
    من دو تا راه حل پيشنهاد مى كنم:
    يا تمام دخترا رو بكشيم يا مردها رو توجيه كنيم كه اين دخترم به اندازه تو حق حضور در اجتماع رو داره...

    javahermarket

    استادو....

    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحانات پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند اما وقتی به شهر خود برگشتند فهمیدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند

    به جای سه شنبه؛ امتحان دوشنبه صبح بوده است.


    بنابر این تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

    آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم ....

    استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها فردا بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو ...



    .. روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه ی امتحانی را داد و از آنها خواست تا شروع کنند.

    آنها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره از 100 نمره را داشت و سوال بسیار آسانی بود و به راحتی به آن پاسخ دادند سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت برگه پاسخ دهند سوال این بود:
    کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ !!!!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:دانشگاه,استاد,دانشجو,تفریح,پنچر,سوال,اعتماد به نفس ,سفر,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    خصوصیات

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا