ما آمدنی به رنگ رفتن داريم
ما خلوت رخوت زده ی مردابيم
تصوير سراب تشنگی در آبيم
عالم کفنی به وسعت بی خبری است
ای خواب تو بيداری و ما در خوابيم
هستی نفس ساعت سرگردانيست
در ثانيه ها دلهره ی پنهانيست
تسبيح قيامت است در دست زمان
هر دانه ی آن جمجمه ی انسانيست
ما ريشه ی لحظه های بی بنياديم
ما خاک عبور نا کجا آباديم
ما فلسفه ی گذشتن از خويشتنيم
باديم و اسير هرچه بادا باديم
چون باد هوای کوی و برزن داريم
پيراهنی از عبور بر تن داريم
هر جاده قدم قدم تورا می گويد
ما آمدنی به رنگ رفتن داريم
ای کاش حديث کوچ باور می شد
ديواره ی هرقفس پر از در می شد
من مانده ام و خيال پروازی سبز
ای کاش شبی دلم کبوتر می شد
ما وقت نگاه را دمی دانستيم
از دانش چشم تر کمی دانستيم
گژتابی دست ها و بی مهری سنگ
ما آينه بوديم و نمی دانستيم
در حنجره ام شور صدا نيست رفيق
يک لحظه دلم ز غم جدا نيست رفيق
بگذار که قصه را به پايان ببرم
آخر غم من يکی دو تا نيست رفيق