یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

****گـــل و خـــار*****

وقتی که باز صدای آب / می پیچه توی کوچه‌ ها
پر میشه از عطر گل ها / انگار تموم دنیا

میشکُفه غنچه گلی / در آرزوی زندگی
براش همین کافیه که / بهش بگن تو خوشگلی

نگاه گل به آسمون / یه دَم کنارش ننشست
به بوته خار دم دست / دلش رو یک نفس نَبَست

چی شد / چرا این راه ، به سراب است
این همه ، خام و سست و خراب است . . .

یه روز یکی دید گلَ رو / خواست بچینه تاج سرُ
تیزی تیغ ها رو که دید / عقلش بهش گفت که نرو

گُلِ به خار گفت که چرا / نمیشی از من ، تو جدا
برو میخوام تنها باشم / تو خیلی زشتی به خدا

یه صبح سرد خیلی زود / بوته خار اونجا نبود
با همه عشقی که داشت / با دلی که شکسته بود

چشمای گل یه وقتی دید / که دستی اونو از شاخه چید
نگاه گل هر جا که گشت / بوته خاری رو ندید

چی شد / چرا این راه ، به سراب است
این همه ، خام و سست و خراب است . . .

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:خار,گل,سراب,عشق,شاخه,خراب,تنها,نگاه,اسمان,عطر,گل,کوچه,خوشگل,
  • با ناز . . .

    باران نرمي نرم مي باريد با ناز

    ماندن نماندن ابر در ترديد با ناز

    بالاي تپه چشم آهوي غريبي

    استاده بود و دشت مي پاييد با ناز

    باغ نگاهي روبرويم بود زيبا

    چشمي به نرمي باغ را مي ديد با ناز

    وقتي که دزدانه نگاهش کردم از دور

    از من نگاه خويش را دزديد با ناز

    از لابه لاي خستگيهاي شبانه

    عطر نگاهش را به من پاشيد با ناز

    تصوير دشتي بود با يک بيد مجنون

    ليلي ميان دشت مي رقصيد با ناز

    وقت سحر در ابتداي آفرينش

    حوا ز آدم هم کمي رنجيد با ناز

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:ادم,سحر,افرینش,شبانه,لیلی,عطر,نگاه,تصویر,ناز,باغ,مجنون,دردانه,استاد,
  • از چه بنویسم


    از چه بنویسم؟؟


    از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟

    یا از دلی که سوتو کور است؟

    از چه بنویسم؟


    از چه بنویسم؟؟


    از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟

    یا از دلی که سوتو کور است؟

    از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

    از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

    یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

    از چه بنویسم ؟؟

    از نامه هایی که هیچوقت بسویت نفرستادم ؟

    یا از ترانه هایی که هرگز برایت نخواندم؟

    از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟

    یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

    من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم…

    من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم…..

    من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد…

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:خاطره,دلنوشته,خیس,سرود,مهربان,غزل,ترانه,نامه,درخت,پنجره,فرصت,اسم,عطر,منتظر,
  • چرا هیچ کس نمینویسد از مردهــا

    من نمی‌فهمم چرا هیچ کس نمینویسد از مردهــا

    از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان

    ... ... از آغوششان

    از عطر تنشـان،

    از صدایشــان...

    ... پررو می‌شوند؟

    خب بشوند....

    مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟

    مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها

    همین نگاه‌ها

    همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی

    سرِپا نمانده‌ایم؟...

    من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم

    من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.

    من می‌خواهم

    مَردَم بداند دوستش دارم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:اغوش,فلک,سایه,دوست,دانلود,عطر,اسمان,
  • نمی تونم توضیح بدم

    نمی تونم توضیح بدم
    حالم اصلا خوب نیست



    كه اين دل

    ميداند رد زندگي همينهاست

    كنار داشته ها و بر خورداري از آنها

    آنقدرها هم بد نيست

    يك خدارا شكر ميتوان گفت و لب را به توكلش تر كرد

    به اميدواري و زيستن بهتر..

    اما

    ...نميدانم چگونه بگويم

    كه اين دل من مدتيست

    بي قراري دارد

    دلم تنگ است

    تنگ چيزهايي

    دلم ميخواهد به خانه باز گردم

    لباسهايم را بكنم وسايل را بچينم و در خلوت خانه خودم باشم و پنجره و سكوت و كليد

    و كتري كه هميشه ميگذارمش باشد گرم

    و چاي تازه دم با عطر نعنا

    من خانه ام را ميخواهم.

    نه توالي اين روزهاي پر از كار

    نه خستگي شيفتهايي كه هر بار ميشمارم كي به پايان ميرسد

    نه هر بار چيدن درد آدمها

    كه هر اشكي جانم را مي خراشد و هر آهي قلبم را مي فشارد.

    من خواب مي خواهم و انتظار آمدنت را زود زود.

    شب تو باز گردي

    و من در را بگشايم

    پشت به تمام دروغها و ترسها بيايستم و دستت را باور كنم

    تو بنشيني و من سر بر سينه ات گذارم

    تمام روزت را بگويي و من بشنوم

    خستگيت را بتكانم

    ببوسمت و تنگ در آغوشم گيري، تنگ تنگ

    ..

    زندگي كنيم

    اما به واقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:دلنوشته,زندگی,برخورد,خدا,شکر,توکل,بیقرار,لباس,بهترین,نعنا,عطر,شیفته,کتری,ترس,دروغ,تنگ,زندگی,
  • لحظه هاي شب با باران گره خورد تا صبح

    لحظه هاي شب با باران گره خورد تا صبح
    هي باريد بر پنجره
    و مرا بيدار نگاه داشت
    توهم بيدار بودي
    تنها در بستر بيماريت به چه فكر ميكردي؟
    ترنم ملايم لالاييم را بر خود شنيدي؟
    سرشار از رهاييست
    سرشار از بوسه هايي كه درد هايت را به يغما ميبرد
    خدا را ميبويي
    او كه در رنگ پريدگي اين روزها بيشتر بر قلبمان ميخندد
    باز هم حس ميشود
    و كساني كه در تردد آمد و رفت اين ايام كنار ما ميمانند
    سلامي ميدهند
    و حالي ميجويند....
    نميتوانم بخوابم
    نميتوانم بي تو بخوابم
    فضاي اطاق را بوي عطر مادرم پر كرده است
    به خوابي شيرين رفته است
    تمام دلهره هايم را
    كنار آرام بي قرار اين شبها نفس ميكشم
    من
    اين چشمها را به ياد تو بوسيده ام
    اين باران امشب با دل من همراه است
    خوب من اندكي بخواب
    من بيدارم دربرت...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:سرشار,عطر,مادر,نفس,امشب,اندک,خواب,درد,پریدگی,فضا,اتاق,دلنوشته زیبا,بیمار,صبح,پنجره,یغما,
  • دشتی از آواز

    نه مهربانی تابان دستهای زمین
    به دوش ثانیه هاست ..
    نه بوی بوسه سیب
    نصیب لبهای ما..
    دشتی از آواز
    میان حنجره زمان می میرد ..
    کلام زیور شوریدگی و عاطفه نیست .
    درون حافظه هستی
    برودتی زالفبای سرد می گذرد .
    دل عاشق :
    از میان هیاهوی زمانه
    مرا به سرخی
    گیلاس های تازه
    به عطر عاطفه سیب
    به آبی رخسار یک ترانه
    ببر ..
    بیا و تمنای سبز دل را تماشا کن
    آن گل که کاشتی در جان
    هر صبح خورشید را
    به باور تو
    سلام صمیمانه میدهد
    اینجا
    این دل
    نام ترا هنوز
    با غروب
    می گوید

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:مهربانی,غروب,تماشا,خورشید,صمیمانه,هنوز,رخسار,ترانه,تمنا,حنجره,تابان,عطر,عاطفه,
  • زبید خاتون و بهلول

    بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت : می فروشم.
    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.
    زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
    هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
    بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
    هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
    بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:بهلول,دختر,باغ,بهشت,دینار,داستان,استقبال,زبیده خاتون,زیبا,رودخانه,هارون,عطر,
  • دلنوشته

    آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم..وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,راشونو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه.همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
    اینا فرشتن...تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین...تنهاشون نزارین , داغون می شن !!!همین‌ها هستن که دنیا را جای بهتری می کنن
    مثل اون راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینشو محکم ببندی بلند می گه: روز خوبی داشته باشین.
    ... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شی، دستپاچه رو بر نمی‌گردونن، لبخند می زنن و هنوز نگات می کنن.
    آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی ره گاهی قبل از خواب، به دوستاشون یادآوری کنن که چه عزیزن، آدمای پیامکای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با اونا بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.آدمایی که هر چن وقت یه بار ایمیل پرمحبتی می زنن که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌ هایی می نویسن که یعنی هستن کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردن.همینا هستن که دنیا را جای بهتری می کنن برای زندگی کردن .مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، اون لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتاش به دستات یک فشار کوچیک می ده… چیزی شبیه یک بوسه.وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
    وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته.وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدن و میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم.وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع میکنن به بازی کردن.
    آره همین ها هستن که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر.
    دم همشون گرمِ گرم

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 18 مهر 1391برچسب:ادم,فرشته,عطر,خواب,شروع,حوصله,دنیا,اخرشب,غمگین,هوا,شوق,بوسه,پیامک,عزیز,بی بهانه,
  • زیبا از دکتر شریعتی

     

    باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
    باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
    باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
    باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
    و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
    و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

    باتو، دریا با من مهربانی می کند
    باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
    باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
    باتو، من با بهار می رویم
    باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
    باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
    باتو، من در هر شکوفه می شکفم
    باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
    باتو، من در روح طبیعت پنهانم
    باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
    باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
    بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
    بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
    بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
    بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
    بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
    ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
    و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

    بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
    بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
    بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
    بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
    بی تو، من با بهار می میرم
    بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
    بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
    بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
    بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
    بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
    بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
    درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.


    (دکتر علی شریعتی)

     

     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    ****گـــل و خـــار*****

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا