یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

گم می کنی ...

گم می کنی در خاطرت ، بود و نبودم را . . .

یک شب بیا مهتاب و روشن کن حدودم را

شبهای مالامال ِ از فقر و رکودم را . . .

یک شب ، بیا سیلی بزن بر صورت مرداب

باخود ببر تا سینه ی امواج ، رودم را . . .

آشفته می پیچد خیالت در سرم امشب

گم می کنی درخاطرت ، بودو نبودم را . . .

فکرت شبیخون می زند ، در خواب و بیداری

از هم جدا می سازد ارکان وجودم را

افسرده ام ، یخ زد دلم در زیر خاکستر

با یک نگاهت تازه کن رنگ کبودم را . . .

فواره ای افتاده ام در دام خاموشی . . .

با بوسه ات ، آتش بزن میل صعودم را . . .

یک شب بیاور کل ِ گرمای وجودت ر ا . . .

با یک بغل نرگس ، مهیا کن فرودم را . . .

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 20 آبان 1391برچسب:نگاه,فواره,یخ,خاکستر,خاموش,بوسه,تازه,صعود,سیلی,سینه,امواج,مرداب,فقر,مهتاب,
  • ارزش

    دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. یكی به دیگری سیلی زد. دوستی كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

    آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام كنند.

    ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.

    او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»

    دوستی كه او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می كند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاك كند. ولی وقتی به تو خوبی می كند باید آن را روی سنگ حك كنی تا هیچ بادی آن را پاك نكند.»

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 29 مهر 1391برچسب:سنگ,جالب,داستان,سیلی,نجات,غرق,بیابان,ناراحت,دوست,دعوا,شن,بخشش,
  • بدترین سیلی که خوردم.......

    پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که

    نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

    زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم

    یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و

    میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
    منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی به این بچه ی
    مزاحم نگفتم !

    اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون
    و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد
    بگیرین مزاحم دیگران نشین و....

    طفلی دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت
    شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

    ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت :

    آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه!

    این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل
    بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...

    من دیگه واقعا نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!

    حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!

    کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود!

    و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

    یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر

    استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

    تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

    حتی بهم آدامس هم نفروخت!

    هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!

    مواظب باشید با کی درگیر میشید!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: جمعه 7 مهر 1391برچسب:نابود,سیلی,دخترک,گل,ادامس,اعصبانیمهربون,درگیر,بی ادعا,فرشته,کوچولوقدرتمند,,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    گم می کنی ...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا