یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

خدایا شکرت که آدمم ...

کاش آدم برفی بودم !!
دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم
بی مهر بی کینه بی عشق و بی هزار تا
واژه ی قشنگ دیگه
عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های
همیشه عاقل چه رنگیه
دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت
وقتی گریه می کردم قرمزیش راز چشمام را لو نمی داد
چشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا
هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی شیطون
اونوقت دیگه عینک نداشتم
وای نمی دونید زندگی رو بی عینک دیدن چه لذتی داره
هم خوبی هاش قشنگتره و هم زشتی هاش سیاهتر
سفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا
رنگ صداقت اونوقت هم دماغ هویجی ام
بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی
که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشت
لباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور
از تنم در اومده بود و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم
نه مارک لباسم برام شخصیت می آورد
و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کرد
گوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم
تا باهاش دل بسوزونم و فریاد بکشم
آدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم
که یا بچه ها توی شادترین لحظه ی
زندگیشون من رو متولد کرده بودن
یا یه پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار
جدا شده بود و با دستهای خستش من رو ساخته بود
تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر کوچولوش بشه
و اینکه مرگ قشنگی داشتم
خورشید با عشق به من می تابید و من قطره قطره
با زندگی وداع می کردم و مطمئن بودم بعد از مرگم
روزمرگی آدها شروع می شه و چه خوب که
تجربه ی حیاتم روزهای خوش آدما بود نه تکرار هر روزشون
اما خدایا شکرت که آدمم چون آدم برفی ها
دستی ندارند که حرفاشون رو وقتی که تنهایی
بهشون فشار می یاره یواش روی یه ورق سفید داد بزنن
سپید باشید مثل دانه های رحمت خدا .

javahermarket

هیچ کس نپرسید

هیچ کس نپرسید؟

که سرنوشت پرستو های باز مانده از کوچ چه شد؟

مگر نگفته بودم که یک روز

آسمان به حال ما خواهد گریست؟

مگر نگفته بودم که یک روز

هیچ کلاغی بر هیچ بام گِلی ای نخواهد نشست؟

دنیا آمدیم تا عشق را جستجو کنیم

نمی دانستیم که جایی برای از دست دادن بود

نقاش ها بهار را سیاه و سفید نقش می زنند

هیچ دستی به سوی افتاده ای در راه

که لباسی از جنس خاک به تن کرده است

دراز نمی شود

مگر نگفته بود که یک روز

فقیر ها همانند برگ خزان زیر پاهایمان

له خواهد شد . . .؟

مگر نگفته بودم؟
. .
. .
تقدیم به کودکی که ...
 

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:هیچکس,عشق,جستجو,سیاه,سفید,لبس,جنس,خاک,نقاش,گل,برگ خزان,کلاغ,پرستو,
  • داستان دو خلبان

    دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در کنار ساير خدمه پرواز به سمت هواپيما آمدند، در حالي که يکي از آن‌ها عصايي سفيد در دست داشت و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد. زماني که دو خلبان وارد هواپيما شدند، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته و پس از معرفي خود و خدمه پرواز، اعلام مسير و ساعت فرود هواپيما، از مسافران خواستند کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمه‌هاي توام با ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا فقط يک شوخي يا چيزي شبيه دوربين مخفي بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي درياچه کوچکي که در انتهاي باند قرار دارد، مي‌رود. هواپيما همچنان به مسير خود ادامه مي‌داد و چرخ‌هاي آن به لبه درياچه رسيده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ و فرياد کردند. اما در اين لحظه هواپيما ناگهان از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد. در همين هنگام در کابين خلبان، يکي از خلبانان به ديگري گفت: يکي از همين روزها بالاخره مسافرها چند ثانيه ديرتر شروع به جيغ زدن مي‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه ...!!

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عصا,سفید,ارامش,مسافر,جیغ,هواپیما,ترس,خلبان,نابینا,کمربند,خنده,ترس,تعجب,دوربین,مخفی,,
  • دستمال کاغذی به اشک گفت:
    قطره قطره ات طلاست
    یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
    عاشقم با من ازدواج میکنی؟
    اشک گفت:
    ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
    تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
    توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
    چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
    پس برو و بی خیال باش...
    عاشقی کجاست؟
    تو فقط دستمال باش!

    * * *

    دستمال کاغذی دلش شکست
    گوشه ای کنار جعبه اش نشست
    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
    در تن سفید و نازکش دوید
    خون درد
    آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد
    او، ولی شبیه دیگران نشد
    چرک و زشت مثل دیگران نشد
    رفت اگر چه توی سطل آشغال
    پاک بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
    چونکه در میان قلب خود
    دانه های اشک داشت...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:اشک,پاک,عاشق,زلال,اشغال,کاغذ,سفید,دختر,ساده,فروشگاه,عاشقانه,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    خدایا شکرت که آدمم ...

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا