داستان رهگذر یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

داستان رهگذر

جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید، زیبا و تمام عیار بود، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد،  با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

پیرزن از کنارش رد شد، جوانک التماس کرد، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟

پیرمردی از دور، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

زنان و مردان جوان تر، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.

رهگذر به خودش جرأت داد، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

جوانک نگاهی به او انداخت و بغضش ترکید. و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد، گفت: نمی خوام.

-          چی...؟ چیو نمی خوای؟

-           نمی خوام غرق بشم

-          توی چی؟

-          تو دنیا.

-          مگه داری غرق می شی؟

-          آره... آره... دارم غرق می شم.

-          خوب ، مگه چی می شه؟

-          هیچی ، می شم مثل اینا.

-          مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه؟

-           نه.

-          پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

-          پس از کی بخوام؟

-          رهگذر سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، او آنجا نبود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:رهگذر,کمک,اسمان,نگاه,جوان,خیابان,عاقل,التماس,حیا,خجالت,غرق,,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    داستان رهگذر

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا