دل نوشته دلتنگی....
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است.
نظرات شما عزیزان:
من سری بزنید ونظری بگذارید ممنونم
چو رخت خویش بربستم ازاین خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
و لکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
چو رخت خویش بربستم ازاین خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
و لکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود