یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

همیشه دلتنگتم

سلام مهربون...حرفه امشبم از دلتنگیه

دلتنگی که شاید سهم تو از اون کمتره...

اما سهمه دله من آه...چه بگم

خلاصه یک روز که نیست این قصه...

تصور کن دلی که فقط به یک شوق و یک امید میتپه

تصور کن چشمی که فقط یک تصویر رویایی داره

تصور کن دستی که گرمایه یک دست رو حس داره

تصور کن...دلتنگیه من که تو تصورت هم جا نمیگیره

مهسام دلتنگتم امروز آغاز رفتنت نیست دلتنگتم

دلتنگه لحظه ایی هستم که پیشم نیستی

من همیشه دلتنگتم...

مهسایه زیبایی هام و همه عشقم

تصور کن مردی که زنی رو دوست داره

تصور کن پشته اون همه دلتنگی خدا باز براش دلتنگی کنار گذاشته

آه...تصور کن...

تصور کن تو که تو تصورت هم دوست داشتنه من نمیگنجه

چشمات...آه و هزاران آه...

و دستای گرمت خدایا....

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:شاید,تصور,مهسا,عشق,دلتنگ,زیبایی,تصور,چشم,,
  • قصه ئ عروسک بهانه گیر

    مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"

    بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد

    مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.

    مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!

    مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...

    مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر .

    آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟

    مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!

    دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.

    مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .

    بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.

    مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره .

    مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .

    بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.

    عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت : مامّان .... مامّان .... من به به می خوام .

    مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    همیشه دلتنگتم

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا