یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

اين حرف ها كه ميگذرند..

فضا مملو بود از شيك پوشان
بوي دود
بوي عطر
بوي پول
و موسيقي گوش خراش
از سمفوني سر سام آور
بعد مرتب ميزها از بشقابهاي گوناگون پر ميشد
لبها همه در ابهتي غرور آميز بازو بسته ميشد
همه در پشت پولهايشان
آدمهايي معتبر بودند
با ابهت
ترس آور
و مرتب
كساني كه گرد ميز مي چرخيدند و
سرويس ميدادند
يك دست به پشت و در دستي ديگر كاغذي ودستمالي و بدون لبخند
محكم و جدي
ميپرسيدند
نيازي نداريد؟
ميخواستم بگويم:
شما در تنفس مداوم اينجا
مسموم نميشويد؟
يادم نميايد بحث هاي سر ميز را
اين نشستهاي هميشگي را
من فقط به تماشا رفته بودم
همه شان از درون از هم مي ترسيدند
همه شان با تمام غرورشان
خالي بودند..
قلب من
بيشتر از هميشه
وقتيكه اينجاهاست
تنها تر ميشود
موهايم را به كنار ميزنم
و نگاهم به دوريست كه تو در آن نشسته اي
آري
من دلم تنگ توست
اين حرف ها كه ميگذرند..

javahermarket

قصه ئ عروسک بهانه گیر

مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"

بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد

مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.

مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!

مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...

مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر .

آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟

مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!

دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.

مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .

بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.

مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره .

مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .

بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.

عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت : مامّان .... مامّان .... من به به می خوام .

مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.

javahermarket

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.com

یک نفس تا خدا

اين حرف ها كه ميگذرند..

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا