به راستي كه تو راست ميگويي...
من
با قلبم كنار پرنده ها سكوت ميكردم
گاهي اين سكوت
يك روز طول ميكشيد
و مبدل به تنهايي و عزلت ميشد
تنهايي اينطور بود
اول شعله اي ميزد
بعد ناگهان مبدل به خاكستر خيلي سردي ميشد
يك روز در روشنايي گفتم
به راستي من از اينهمه اتفاقات در قلبم خسته ام
تو در باران به من گفته بودي
همه اين اتفاقات
روزي مبدل به يك منظومه خواهد شد
..
كاغذهاي سفيد و مداد هاي تراشيده شده
و در صفحه اول
:
به راستي كه تو راست ميگويي...