لحظه هاي شب با باران گره خورد تا صبح
لحظه هاي شب با باران گره خورد تا صبح
هي باريد بر پنجره
و مرا بيدار نگاه داشت
توهم بيدار بودي
تنها در بستر بيماريت به چه فكر ميكردي؟
ترنم ملايم لالاييم را بر خود شنيدي؟
سرشار از رهاييست
سرشار از بوسه هايي كه درد هايت را به يغما ميبرد
خدا را ميبويي
او كه در رنگ پريدگي اين روزها بيشتر بر قلبمان ميخندد
باز هم حس ميشود
و كساني كه در تردد آمد و رفت اين ايام كنار ما ميمانند
سلامي ميدهند
و حالي ميجويند....
نميتوانم بخوابم
نميتوانم بي تو بخوابم
فضاي اطاق را بوي عطر مادرم پر كرده است
به خوابي شيرين رفته است
تمام دلهره هايم را
كنار آرام بي قرار اين شبها نفس ميكشم
من
اين چشمها را به ياد تو بوسيده ام
اين باران امشب با دل من همراه است
خوب من اندكي بخواب
من بيدارم دربرت...