من می مانمـ و قصه ی تو
غروب که می شود
دست از سرِ ثانیه ها برمی دارمـ و تنها به تو فکر می کنمـ . .
پلک هایمـ کنارِ نفسهایتــ سنگینی می کند و خدا برایمـ از تو می گوید . .
وقتی قصه اش به نقطه می رسد
تو آخر قصه نشسته ای رویِ دستانِ خدا
و نگاهتــ مبهوت نگاهِ بی کلامـ من است . .
خدا در انتهایِ وجودمـ آرامـ به من می رسد
و تو را روی دیواره ی بلند قـلبمـ تنها می گذارد . .
من می مانمـ و قصه ای
که روی قلبمـ
قدر دستانِ خدا سنگینی می کند . . .
نظرات شما عزیزان: