یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

شما یادتون نمیاد

شما یادتون نمیاد
اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!




شما یادتون نمیاد
وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیمش



شـمــا یـادتــون نـمــیــــــــاد…
بـزرگتـــــریـن کابـوس شب عیــــد “پـیــــک نـوروزی” بود …



شما یادتون نمیــــــــاد…
خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم



شما یادتون نمیاد
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم



شما یادتون نمیاد
یه زمانی همه تیم ها رو میذاشتم تو قوطی درشو می بستم
“مسی”









شـمــا یـادتــون نـمــیــــــــاد…
از کلاس اول دبستــــان تـا آخرین روز دبیـرستــــان،
همه معلمها و ناظم ها:
کلاس شما “بـــــدتریـن” کلاسیه که تا حالا داشتم …



شما یادتون نمیاد
پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.



شما یادتون نمیاد
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم



شما یادتون نمیاد
یه زمانی همه تیم ها رو میذاشتم تو قوطی درشو می بستم
“مسی”



شما یادتون نمیاد
بعضی وقتا جلو جلو، حاشیه ی صفحه های بعدی دفترمون رو هم خط کشی میکردیم که بعدا راحت باشیم



شـمــا یـادتــون نـمــیــــــــاد…
به سلامتی اون باجـــــه تلفنی که تو بارون میرفتی زیر سقفش ،
یدونه دو زاری مینداختی توش…
یه ساعت حرف می‌زدی.. .
آخـرشــــم پولتــــو پس می‌داد …



شما یادتون نمیاد
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن



شما یادتون نمیاد
تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!



شما یادتون نمیاد
ستاره آی ستاره، پولک ابر پاره، به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
دیدمش از اونجا رفت، اون بالا بالاها رفت، بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه، پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من، که شاد نباشه دشمن



شما یادتون نمیاد
تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم



شما یادتــون نمیـــــــــــاد…
از لوک خوش شانس بودن ؛
آخرش تنهایی سمت غروب رفتنو یاد گرفتیم و بس !



زمـانی که خاطــــره هـایــت از امیـــــدهایت قــوی تر شـدند
پیـــر شـدنت شـــروع میشــود … پیـــر شـدیـمـــا
امید.خاطره.شروع

javahermarket

اسمش راميگذاريم؛ دوست مجازي!

اسمش راميگذاريم؛ دوست مجازي!
اما مجازي نيست، واقعاً!
پشتش يک آدم حقيقي نشسته، هرچند با شخصيتي مجازي،
اما يک پوسته است، خصوصياتش را که نميتواند مخفي کند...
وقتي مرا به دنياي درونش راه ميدهد، وقتی دلتنگيها و آشفتگيهايش را مينويسد...
وقتي؛ مي آيد سراغم، وقتی دلتنگي و دل آشوبه هايم، مي آيد و چندين خط برايم مينويسد...
وقت ميگذارد برايم، وقت ميگذارم برايش...
نگرانم ميشود؛ نگرانش ميشوم...
دلتنگم ميشود، دلتنگش ميشوم...
وقتي توي دعاهايم، بي آنکه بداند و گفته باشد، مي آيد...
وقتي توي صحبتهايم، به عنوانِ دوست ياد ميشود...
مطمئن ميشوم که دوستِ حقيقيست.
هرچند رابط ما اين صفحات مجازي باشد.
هرچند کنار هم نباشيم...
هرچند صداي هم را هم نشنيده باشيم،يا اندکي...
اما حقيقيست.
و من برايش بهترينها را آرزو دارم...
و سلامتش را از خدا خواستارم...
هر کجا که باشد...

javahermarket

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.com

یک نفس تا خدا

شما یادتون نمیاد

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا