فریدون مشیری یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

فریدون مشیری

نیمه شب بود و غمی تازه نفس ، ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده شمع سایه دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه ، گویا مرده و سرگردان بود

شمع خاموش شد از تندی باد اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید کجا رفت که بود که دمی چند در اینجا گذراند

این منم خسته در این کلبه تنگ ، جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه خویشم یا رب ، روح آواره من کیست؟ کجاست؟



فریدون مشیری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:رب,جسم,تنگ,سایه,دیوار,مضطرب,روح,

  • narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.com

    یک نفس تا خدا

    فریدون مشیری

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا