ارزو های بی پایان
تو می رفتی و من می ماندم و یک عمر شبگردی
من و در بیش رویم سایه های شوم نامردی
تو میرفتی و دامان زلالت می وزید از دور
و من فریاد میکردم که شاید باز گردی
تمام ردبایت را دیدم کوچه در کوچه
ولی بی اعتنا رفتی چه بد آری چه بد کردی
ولی هر جا که باشم با منی ای خوب میدانم
حضورت حسه آرامیست بشت این همه سردی
شبی می آیی و خاکسترمرا لمس خواهی کرد
ولی ایمان به این دارم که روزی باز میگردی
نظرات شما عزیزان: