سنگ ، کاغذ ، قیچی
میان کوچه ی دنیا قدم ها می زنم شاید
دلش بر روزگار من کمی سوزد به رحم آید
ز بی انصافی دنیا دلم هر روز می گیرد
نگو شادی دلم هر شب فقط غمباد می زاید
میان بازی دنیا نمی دانم چرا هر دم
اگر بختم شود قیچی برایم سنگ می آید
به دل امید ماندن نیست باید قید دنیا زد
ببین پایان شب تار است و ظلمت باز می پاید
اگر بودی اگر می شد کنارم لحظه ای باشی
نمی شد ذکر هر روزم ولی ، اما ، اگر ، شاید
تمام واژه ها منفی ست ، نه ، هرگز ، نمی باید
بیا برگرد و افکارم نما حتماً ، بلی ، باید
ببین تکرار یک حرف است این اشعار ناموزون
کلام آن دم شود موزون که نامت بر زبان آید ...
ساسان مظهری
نظرات شما عزیزان: