سهراب!
من در این قبرستان
روزگارم مشکیست
تکه سنگی دارم
می کشم بر دوشم
خورده اعمالی نیز
می برم دنبالم ؛ و چه وزنی به سر انداخته ای سهرابم
نه بدستم شمعی
نه چراغی
و نه مهتاب در این ظلمت شب
تا شود تاریِ این قبر وجودم روشن
نه نسیمی نه گلی
نه درختی و نه رودی
نه غزلخوانیِ بلبل
نه به سر قبر من اید ز وفا رهگذری
که بخواند ز برایم دو سه یک آیه ز او
نه ز انجیل و زبور
نه ز تورات و اوستا
نه ز قرآن
نه ز حافظ
نه ز تسبیح ملائک
خبری نیست که نیست
من پر از خاموشی
من پر از آرامش
و پر از زخم سکوت سیمرغ
من پر از ابهامم.....
نظرات شما عزیزان: