عاشق....
توی رویا در خواب ، در کنار مرداب
عاشقی بنشسته ، بی قرار و بی تاب
گوشه ی لبهایش ، گاهی یک لبخند است
اثر یک رویا ، خاطره چون قند است
گاهی اما چشمش ، خیس و تر می گردد
چشم را می بندد ، آری بر می گردد!
دست خود را بر آب ، می زند با یک یاد
مشت خود را بر خاک ، می زند با فریاد:
آه ؛ او ترکم کرد ، او مرا تنها کرد
او مرا در پاییز ، ترک و بی رویا کرد
کاش او بر گردد ، قلبم از درد شکست
بر دلم چون عشقش ، غمی از عشق نشست
آسمان می غرد ، اشک خود می بارد
عاشق اما تنها ، بی نفس می نالد:
کاش او بر گردد
کاش او بر گردد. . .
نظرات شما عزیزان: