آنگاه که تنها میشوم...
آنگاه که تنها میشوم و آنگاه که غم سراسر وجودم را فرا میگیرد؛
آنگاه که از زمین و زمان دلگیرم و آنگاه که آسمان را میبینم
که با فریادهای بی حاصلم گوشش را میخراشم
و به خود نگاه میکنم که هیچ چیز نیستم
اینجاست که ناگهان به یاد تو میافتم...
در این لحظه روح من به پرواز در میآید و بند بند وجودم را
شوق حضور تو فرا میگیرد
و اشک شوق حضور تو قطره قطره بر گونه هایم جاری میشود
و آنچنان حالی به من دست میدهد که...
که حتی حاظر نیستم جای خود را با بزرگترین پادشاهان عوض کنم
آنگاه است که ارزش حضور تو را با تمام وجود درک میکنم...
«آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی»
نظرات شما عزیزان: