چقدر نوشتن خوب است... یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

چقدر نوشتن خوب است...

چقدر نوشتن خوب است درست مثل بالا اوردن میماند اما کاش میشدستمالی برداشت و دهان را به آن چشباند و تمامی دلتنگی های درون را روی سپیدی اش بالا ارود این روزها دلم پر شده است درست مثل اتوبوسی که جای نشستن مسافر نداردو درون من جای نشستن غصه هایم را ندارداما نمیدانم این غصه های لعنتی از کجا اینهمه بلیط گیر اورده اند ؟هوا اینجا بسیار بارانی ست باریدن زیباست مثل اشک ریختن میماند انگار دل اسمان هم از اینهمه دلتنگی پر شده بود یا شاید کسی آن بالا دارد خودش را میشوید یا شاید دلش را یا شاید سرنوشت کسی را اب میدهند تا غصه هایش رشد کنند درختی شوند و ریشه هایش همه زمین را بگیرد درست مثل گناه آدم و حوا که ریشه های جهنم ما را محکم کردکاش آدم تنها بود درست مثل تنهایی عصر روزهای جمعه تنهایی ها از رسوایی ها بهترند وقتی تنها میشوی فقط دلت میگیرد چند قطره اشک که بریزی همه چیز صاف میشود درست مثل روزهای بارانی اما وای به روزی که رسوا شوی رسوا که شوی دیگر نمیشود کاری کرد من یکبار رسوا شدمنه ، دروغ گفتم !من فقط یکبار رسوا نشدم دلم سخت هوای خندیدن دارد وقتی میخندم از خنده هایم خنده ام میگیرد و این خودش غنیمتی است در این روزهای بی لبخند اصلا نمیدانم چه میخواهمباز کاغذ دیدم و باز سکوت و باز قطره های باراندلم هوایی شده اما زیر این باران که نمیشود جایی رفت تمامی گودال های شهر را اب گرفته است میترسم پایم روی یکی از این گودال ها جا بماند و انوقت با سر زمین بخورمو تمام تنم خیس شود و لباسهایم اب بروند و برایم کوچک شوند درست مثل بزرگ شدنراستی نکند به ما دروغ گفته اند ؟شاید ما بزرگ نشده بودیمشاید لباسهای ما کوچک شده بودند !!!!وای !!!به همین راحتی فریب خوردیم میبینی ؟فریب خوردن چقدر اسان است .
مثل آب خوردن میماند اما این روزها آب هم به راحتی از گلویمان پایین نمیرود
انگار راهشان را گم کرده اند چقدر حرف میزنم !باید اندکی عمل کنم
باید این تومار سرد مغزی ام را عمل کنم اونوقت راحت یک گوشه ای بنشینم و یک فنجان چای داغ بخورم آخ! چای داغ دلم هوای نوشیدن دارددور میزی که من باشم و اودرست مثل فیلم های عاشقانه روبروی هم بنشینیم و از هم خجالت بکشیم و آنقدر در دلمان سکوت کنیم تا بالاخره یکی مان به ان دیگری بگوید که دوستش دارد!دوست داشتن درست مثل یک فنجان چای داغ میماند
در جایی خوانده بودم که دوست مثل یک فنجان چای داغ در یک روز سرد زمستانی است من از چای شدن خوشم نمی اید دوست دارم قهوه باشم
که هر کسی که دلش خواست مرا با همه تلخی ام سر بکشد و چقدر بدم میاید از کسانی که به ذائقه شان احترام میگذارند و مرا با یک پیمانه شکر شیرین میکنند اصلا از قهوه شدن هم منصرف شدم !از شیرینی اجباری همیشه میترسیدم اصلا نمیدانم دوست دارم چه باشم باز درون ذهنم هیاهو شده است مثل شلوغی های شبهای عید میماند هر کسی میاید و میرود یکی میخندد یکی ...وای که من چقدر از آن یکی بدم میاید نمیخواهم حتی اسمسش را هم به یاد بیاورممیترسم از میان این صفحه بزند بیرون یقه ام را بچسبد و من باز مثل احمق ها سکوت کنم و بعد از این سکوت بیجا یا شاید بجا
پشیمان شوم باید زود جمع کنم تا سر و کله اش پیدا نشده است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


narvan1285

نارون

narvan1285

http://narvan1285.loxblog.com

یک نفس تا خدا

چقدر نوشتن خوب است...

یک نفس تا خدا

ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

یک نفس تا خدا